فهرست وبلاگ من
جمعه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۰
My Tehran for Sale - تهران من حراج
.....در چمدانم چیزی نیست
جُز گیسوانی که گناهی نکردهاند.
گراناز موسوی
در جشنوارۀ فیلمِ فجر، سالِ 1367، قرار بود فیلمِ مستند/ آموزشیِ «مشقِ شب» ساختۀ عباس کیارستمی را نمایش بدهند. آن زمان، ما گروهی از سینمانویسان و منتقدانِ فیلم دورِ هم جمع شده بودیم و انجمنی تشکیل داده بودیم به نام «انجمنِ نویسندگان و منتقدانِ سینمایی» (که البته سالِ بعد، با تهدید آقایان از هم پاشید تا در حوزۀ فیلم و سینمایِ ایران، تعدادی انجمن «بفرموده» راه بیفتد از جمله انجمنی از منتقدانِ وابسته به حکومت و نان به نرخ روزخور) و چند نفری را هم برگزیده بودیم تا اعضایِ هیأت داورانِ این انجمنِ مستقل باشند و فیلمهای آن جشنواره را ببینند تا چند تایی را بهعنوان «بهترین» انتخاب کنند. جایزه که نداشتیم بدهیم، گفتیم همین گزینش و اعلام آن در مطبوعات بهترین جایزه است! یکی از آن داوران من بودم که با شناختی که از کیارستمی و فیلمهایش داشتم، میدانستم این فیلم نیز باید کار خوبی باشد. و مطمئن بودم دوستانم وقتی آن را ببینند، با من همنظر خواهند بود که «مشق شب» را «بهترین مستندِ جشنواره» اعلام کنیم. درست یک روز پیش از تاریخِ نمایش فیلم، تکهکاغذی چسبانده شد پشتِ شیشۀ سینما: «به علت تمام نشدن کارهای فنی و آماده نبودن فیلم مشق شب، این فیلم در جشنواره نمایش داده نخواهد شد.» میدانستم این خبر دروغ است و حضرات با بخشهایی از فیلم مشکل دارند (بخصوص صحنههایی که بچهها در صف ایستادهاند و مشغول شیطنتهای معصومانه و کودکانهاند و همزمان صدای دعا و قرآنخوانی صبحگاهی معمولِ در مدرسهها روی تصاویر هست).
نمایش این فیلم سالها ممنوع بود. خبر ندارم، شاید هنوز هم ممنوع باشد.
همان سال، جایی نوشتم:
«هرگاه چنین فیلمی در زمینۀ آموزش و پرورش و وضعیتِ کودکان در مدرسهها در یک سرزمین اروپایی ساخته میشد، اگر به استعفای وزیر مربوط و یا دولتِ نمیانجامید، حتماً مسئولان، ضمن سپاس از فیلمساز، آستین همّت بالا میزدند تا هرچه زودتر کمبودها را رفع کنند و به فکر حلِ مشکلات باشند، چراکه عرصۀ آموزشِ و پرورشِ کودکان ـ که نسلِ فردا را میسازند ـ بسیار حساس است و اگر به آن توجه نشود، لطماتِ جبرانناپذیری بر جامعه وارد خواهد شد. اما در کشور ما، به جای تشویق فیلمسازِ خوبی چون عباس کیارستمی و فراهم آوردنِ امکانات برای ساختن چنین فیلمهایی، میآیند فیلمش را توقیف میکنند و کاری میکنند تا نقرهداغ شود و دیگر نرود سراغ چنین موضوعهایی…»
حالا، پس از بیست و سه سال، گراناز موسوی ـ شاعر و فیلمساز جوان ـ که آن زمان، حتماً یکی از همان کودکانی بوده که کیارستمی در «مشق شب»، مشکلاتشان را تصویر کرده بود، آمده فیلمی ساخته که نه تنها یک مشکل و مُعضلِ جامعۀ امروز ایران را نشان میدهد، بلکه چندین و چند مشکلِ اساسی را در قالبِ یک فیلمِ داستانی نود و شش دقیقهای، با ظرافت و هنرمندی، عرضه داشته است.
امروزه هم متأسفانه مثل آن زمان، به جای تشویق این هنرمند و فراهم آوردن امکانات مناسب برایش تا بتواند بازهم از اینگونه فیلمهای خوب بسازد، آمدهاند یقۀ چند تن از همکارانش را چسبیدهاند و آنها را دستگیر کردهاند و زیر فشار و بازجویی بُردهاند و بازیگرِ نقش اول فیلم (مرضیه وفامهر) را نزدیک دو ماه است در حبس نگه داشتهاند تا بعد، حتماً همه را محاکمه کنند. خوشبختانه نویسنده و کارگردان فعلاً در محدودۀ تحتِ تسلط آقایان نیست.
گراناز موسوی ادعا ندارد که «فیلم سینمایی» ساخته است. این کارش را در حد یک «فیلم مدرسهای» میداند. اما من که سه بار آن را تماشا کردهام ـ و هر بار هم با علاقه، صحنهها و ماجراها و گفتوگوها را دنبال کردهام ـ بهجرأت میتوانم بگویم که شاعرِ سینماگرِ جوانِ ما فیلم خوبی ساخته که از خیلی از فیلمهایی که امروزه در وطن ساخته میشود و با ادعاهای فراوان میرود روی اکران و کلی هم برایشان هورا میکشند، چند سر و گردن بالاتر است.
پیش از پرداختن به ارزشهای سینمایی و هنریِ «تهرانِ من، حراج»، بد نیست فهرستوار مسائل و مشکلات چندگانهای را نام ببرم که (گفتم) فیلمساز در این اثر مطرح کرده و تا جایی که توانسته، بیغرض و هنرمندانه به آنها پرداخته است؛ حدوداً بهترتیب آمده در فیلم:
یک. مسألۀ مُهاجران افغان، زندگی دشوار آنان در ایران، نداشتنِ کارتِ اقامت و تحقیر شدنشان از سوی نیروهای انتظامی و استثمار آنان توسط ایرانیانی که مدعی ایجاد کار و تولیدند. فیلم با صحنۀ آلونک فقیرانۀ خانوادهای افغان آغاز میشود که گویا در مزرعهای بیرون شهر واقع است. مردِ خانواده سازی خودساخته مینوازد و آواز میخوانَد و کودکان با نشاطی معصومانه، کف میزنند و شادی میکنند تا شاید به این ترتیب، کمی از اندوهِ دوری از زادگاه و زندگی دشوار در غُربت بکاهند.
دو. مجلس رقص و پایکوبی [مثلاً دیسکو] پنهانی گروهی دختر و پسر جوان در انبار و کاهدانی مزرعهای دورافتاده، بهدلیل ممنوعیت برگزاری چنین مجالسی در شهر. با تمام زرق و برقها و چراغهای رنگوارنگ، فضای این مجلس بسیار غمانگیز است و پُر از حقارت.
سه. رفتارِ خشونتآمیزِ نیروهای انتظامی که انگار نه برایِ برقراری و حفظ امنیت و نظم در جامعه، که برای انتقامگیری و اذیت و آزار مردم آموزش دیدهاند. سردستۀ مأموران آنقدر فریاد کشیده که صدایش گرفته است!
چهار. متلکگویی و خشونت لفظی و کلامی مردان نسبت به زنان و واکنش اینان که این نیز طبیعتاً نوعی خشونت است. (صحنۀ خیابان: مرضیه و صدف در اتومبیل در حال حرکت و پسرانی که به موازات آنان در خیابان میرانند و مثلاً شیرینزبانی و دلبری میکنند و سرعت گرفتن صدف و…]
پنج. بیفایده بودن مجازاتهای خشنی همچون شلاق زدن که موجبِ عبرت و ترکِ (بهاصطلاح) خطا و عمل غیرقانونی که نمیشود، هیچ، بلکه لجبازی هم به دنبال دارد.
شش. وجود و وفورِ مشروبات الکلی و انواع مواد مُحرّک و مُخدّر و مصرفِ زیادِ آنها توسط جوانان؛ بهرغم ممنوع بودن و در پی داشتنِ مجازاتهای سخت. [نوشیدن مشروبات الکلی در دیسکوِ آغاز فیلم به احتمال زیاد همراه با استفاده از قُرصهایِ مُخدّر و مُحرّک و حشیش و گِرَس. در مهمانی خانۀ صدف، نوشیدن و بهقول سامان «جوینت» زدن با پیپ. تریاککشی در خانۀ «بچهها»، وقتی مرضیه پس از دریافتِ نتیجۀ مثبتِ آزمایش، میرود تا کمی «آرام» شود، و سرانجام، وجود آن دو گلدانِ گرَس جلوِ پنجرۀ آپارتمان مرضیه در صحنههایِِ آخر فیلم، پس از حراجِ وسایل و...]
هفت. رفتن از ایران به دنبالِ سرابِ بهشتِ «خارج»، گاه از سرِ اجبار (پدر سامان زندان بوده و ممنوعالخروج که بعد گم و گور میشود)، مادر سامان زنی تنها که در استرالیا ناچار است سخت کار کند و طبیعتاً نمیتواند به دو پسرش برسد، بهطوریکه سامان در نتیجه، ترک تحصیل میکند و بعد هم که به قُماربازی میافتد و قرض بالا میآوَرَد. همچنین سرگردانی زنها و مردها از تیپها و قشرها و طبقاتِ مختلف پشت در سفارتخانهها، وجود قاچاقچیان و جاعلان خلافکار لُمپنمَسلَک (مردِ سبیلکلفت که جلوِ سفارت با ادبی تصنعی، کارت و شماره تلفن به همه میدهد.) وضعیت منتظرانِ دریافت پناهندگی در بیرون از ایران و مُشکلاتِ آنان در کمپهای شلوغ و…
هشت. اختلافاتِ خانوادگی و مُشکلاتِ زنان برای دریافتِ حقِ حِضانتِ فرزند (زنِ همسایه، مادر نیلوفر، که میرود دادگاه تا از همسرش طلاق و حضانت دخترکش را بگیرد) و پیامدهایِ آن (توصیۀ مادر نیلوفر به مرضیه که مهریۀ بالا بگیر [هزار سکۀ طلا!] و حق طلاق و شرط و شروطهایِ دیگر که طبیعی است بر موانع ازدواج زوجهای جوان خواهد افزود.)
نُه. سرنوشت تلخ بچههای طلاق و اثراتِ روانیِ بد آن رویِِ ذهن و شخصیتِ آنها (نمونه: نیلوفر).
ده. مشکلِ روابطِ جنسی بیرون از چهارچوبِ خانواده میانِ جوانان، مسألۀ حاملگی ناخواسته و دشواریِ کورتاژ و وحشت از مرگ یا سنگسار (زن چادری در مطب پزشک ضَجه میزند: «میکُشنم!»)
یازده. سوءاستفادۀ مردانِ مسنِ پولدار از دختران و زنان جوانِ فقیر یا دچار مشکلات مادی و خانوادگی و صیغه کردنِ آنها. (صحنۀ اتاق انتظارِ مطبِ پزشک و آن مرد سن و سالدار و آن زن جوان در حال خوش و بش).
دوازده. بچههایِ خیابانی و آدامس و فال فروختنِ آنها. (صحنۀ جلوِ سفارتخانه).
سیزده. عدمِ امنیت در خیابانها و هراس از مُزاحمتها. (وحشتِ مرضیه از مرد ریشویی که میدود طرفِ تاکسی، تا بدان حدّ که تنش سرد میشود.)
چهارده. تضادِ نسلِ جوانِ مُدرن با والدینِ سنّتی که موجبِ قطعِ روابطِ خانوادگی و انسانی میانِ پدرمادر و فرزند میشود. (وضعیتِ مرضیه با پدر و مادرش و دلتنگیاش برای آنها و خواهرِ کوچکترش).
پانزده. مشکلِ ترافیک و تصادفاتِ رانندگی در خیابانهایِ شلوغ و نبودِ امکاناتِ لازم. (صحنۀ تصادف و جمع شدن مردم دور مصدوم و نرسیدن آمبولانس و…)
دختری مرضیه نام، طراح و بازیگر تئاتر که پایاننامۀ دانشکدهاش را هنوز نگذرانده، از خانوادۀ سنتی/ مذهبی خود گسسته و تنها در آپارتمانی در یک مجتمعِ مسکونی مدرن تهران زندگی میکند. کار میکند و مشغولِ تمرین با یک گروهِ تئاتر است که امیدوارند بتوانند مجوز نمایش بگیرند، اما سرانجام با دستگیری کارگردان و تعطیلِ جلسات تمرین، کارشان نوعی تئاترِ زیرزمینی میشود؛ مانند همان گروههای موسیقی زیرزمینی که کنسرت یکیشان را در فیلم میبینیم. مرضیه دوستی دارد صدف نام که روانشناس است و مطب دارد؛ زن جوانی است شاد و شاداب و پُرشور و خوشگذران که بهرغمِ بارها دستگیری و حتا سی ضربه شلاق خوردن، بازهم درس عبرت نمیگیرد و دوست دارد اوقات فراغتش را در میهمانیها و مجالسِ شادخواری و موسیقی و رقص بگذرانَد. سامان ـ جوانی که از استرالیا برگشته ایران چون شنیده «اینجا راحت میشود پول درآورد» به این امید که بتواند بدهیاش را که در قمار باخته، باز پس دهد ـ از طریق صدف با مرضیه آشنا میشود. این دو به همدیگر دل میبندند و سامان بهقولِ خودش «موو این» میکند به آپارتمان مرضیه. او جوانی است ناموفق، ناراضی از زندگی در «بهشتِ استرالیا» که ناکامیهایش را در مستی الکل و نشئگی ـ باز بهقولِ خودش ـ «جوینت» غرق میکند. این زوج که بر اثر اتفاق، از دستگیری شبانه در مجلس رقصِ پنهانی و شلاق خوردن، تنِ سالم به در میبرند، تصمیم میگیرند باهم به استرالیا بروند و زندگی مشترکی تشکیل بدهند و «آیندهشان را بسازند». سادهترین راهِ مهاجرت البته همین ازدواج است. سفارت استرالیا برگۀ صحتِ جسمانی متقاضی را لازم دارد. اما پاسخِ آزمایشهای مرضیه نشان میدهد که او به بیماری ایدز مبتلاست. سامان پس از درگیری لفظی با مرضیه که به درگیری فیزیکی و خشونت میانجامد، او را رها میکند و میرود. مرضیه که کمک پدرش را نیز نپذیرفته، تنها صدف را دارد که معلوم میشود دوستی است وفادار، همراه و خوب. به او دلداری و امید میدهد که نگران نباشد، اینجا اگر نمیشود، «آنطرف آب» میتواند معالجه کند و سلامتیاش را بازیابد، او را به کنسرت میبرد تا با خاطرۀ خوش وطن را ترک کند، همراهش به کوه میرود تا باهم «الا ای آهوی وحشی…» بخوانند و بعد مرضیه فریادهایش را بر سر شهر در حال تاریک شدن تهران بکشد. [صحنهای است مؤثر و زیبا: در پیشزمینه، صدف نشسته و در انتهایِ کادر، شبحِ تار مرضیه دیده میشود که ایستاده و فریاد میکشد. واکنش را در چهرۀ صدف میبینیم. نمای بعدی حرکتِ دوربین است بر فراز شهرِ دودگرفتۀ تهران از بالایِ کوه همراه با بلندتر شدن صدایِ اذانِ مشهورِ مؤذنزادۀ اردبیلی که مؤمنان را فرامیخواند تا بشتابند به سوی نماز و عملِ خیر...] مرضیه ناچار، هرچه دارد حراج میکند و بهکمکِ صدف، آنها را میفروشد تا پولی را که باید به قاچاقچی بدهد، فراهم کند. حتا حلقه و ساعتِ مچیاش را هم میفروشد. در فضایِ بسته و خفۀ پشتِ کامیونی باید ساعتها خاموش بنشیند تا او را از مرز بگذرانند. رانندۀ کامیون پیش از حرکت، قابلمهای دستمالپیچ به او میدهد و میگوید: «اینم آب و دونِت!» او هم انگار پذیرفته که این دختر بیپناه پرندهای است محبوس در قفس. چگونگی گذشتن از مرز و ورود به کشور دیگر و تقاضای پناهندگی دادن و چگونگی رفتن به کمپ پُرجمعیت را نمیبینیم. دو سال گذشته است و مرضیه باز باید داستانهایی را که بهعنوان دلیل گریز از ایران و تقاضای پناهندگی بارها و (شاید) به شکلهای گوناگون نقل کرده، باز با حضور مترجم، برای مأمور ادارۀ مهاجرت [یا سازمان ملل؟] تکرار کند. تفاوت نقلهای او باعث شکِ مأمور شده و همین است که سرانجام میگوید یا باید حالاحالاها همینجا بماند، یا اگر نمیخواهد، میتوانند او را به ایران بازگردانند. مرضیه فرصتی میخواهد تا فکر کند و پاسخ بدهد. صحنههای پایانی فیلم گشت و گذار مرضیه است از عصر و غروب تا شب، در خیابانهای تهران که صدایِ محسن نامجو با خواندنِ ترانۀ مشهورِ «عقایدِ نوکانتی» آنها را همراهی میکند. این گشتوگذار میتواند هم خداحافظی مرضیه با شهر زادگاهش ـ شهری که از سر استیصال آن را به حراج گذاشته ـ باشد و هم شاید نشاندهندۀ اینکه او بازگشت را پذیرفته و حالا بیخانمان و سرگردان، در شبِ شهر تهران میگردد. فیلمساز پاسخِ مرضیه را به حدس بیننده وامیگذارد: آیا مرضیه که فرصت زیادی برای زنده ماندن ندارد، ترجیح میدهد در آن شرایط دشوار بماند تا به احتمال زیاد دچار افسردگی شود یا دست به خودکشی بزند یا کمکم بیماری بر او غلبه کند و بمیرد؟ یا با همان حال و وضعیت بد، بازخواهد گشت؟ اگر بازگردد، در تهران چه میتواند بکند؟ البته این دختر از آن دسته مبتلایان به این بیماری مُسری خطرناک نیست که بخواهد برای انتقام، آن را از طریقِ همخوابگی، به دیگران منتقل کند. اما واقعاً با وضعیتی که او دارد، در شهر زادگاهش، شهری که دوستش دارد و تمام خیابانها و کوچه پس کوچههایش را خوب میشناسد، چگونه میتواند به زندگی ادامه دهد؟
....منبع گویا نیوز
.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر