.......گفتم بخود که اگر چیزی از مسائل امنیتی سایت هایی که فعال هستی می دانی بگو که کمی خیالشان را راحت کنی تا با احساس امنیت بیشتری به سایت دلخواهشان بپیوندند ، گو اینکه اصلا و ابدا تخصصی ندارم و شاید با عنوان کردنش دیگران که تخصص دارند مداخله کنند . اول از همه یک انتی ویروس خوب که اگر مجانی نباشد بهتر است ولی برای خودم که سال ها از مجانی هایش استفاده کردم ضرری ندیدم . بعد از ان اگر وبلاگ دارید تنظیمات امنیتی هم حتما داره مثلا خودم از * بلاگر * استفاده میکنم که جالب است بدانید طوری تنظیمش کرده ام که هرکسی بجز خودم به محض وارد شدن به ان خبرم میکند با ایمیل و همزمان در همان ثایه ورود شخص غریبه تلفنم زنگ میخوره و خبرم میدهد ، البته این دقیقا مثل فیس بوکم است که ان هم به همین نحو عمل میکند و زنگ میخورد و حتی میگوید که از کجای جهان وارد حسابم شده اند . در کنار قفل حتما باید اچ۰تی۰تی۰پی۰اس را هم ببینید و اگر تنها اچ۰تی۰تی۰پی باشد امنیت انچنانی ندارد . مشخص است که این سایت ها فقط وقت ورودتان ازتان پاسورد بخواهد نشان داده میشود و معمولا اگر اطلاعات حساس رددوبدل در ان نشود مهم نیست مثلا ازادگی چون اطلاعات وارد شده ازطرف کاربران باید امنیت داشته باشد از این سبک استفاده میکند و ریتینگ خوبی هم دارد ، از ان طرف اگر به سایت * سی نت * بروید و یک سایت ادوایزر دانلود کنید از ان ببعد هر کجا که بروید ان سایت را با رنگ های سبز و زرد و قرمز نشان میدهد و هشدار میدهد وارد نشوید بقیه ان بستگی به خودتان دارد که کلیک کنید یا منصرف شوید عطایش را به لقایش ببخشید چون امنیت شما در وهله اول است . وبلاگ من دو شماره تلفن دارد که در وقت ورودم درخواست کرده ام با موبایل به من کد بدهد تا وارد شوم اگر موبایل نبود با من به اییلم میفرستد اگر به ایمیل دسترسی نداشتم به موبایل دوست یا برادر و خواهر و هر کسی که قبلا شماره دادید میفرستد اگر اینها هم نبود اظطراری ۱۰ عدد شماره قبلا داده که به همراه خودتان در کیف بغلی بهمراه دارید که از یکی از انها استفاده میکنید حتی اگر بخاطر ترافیک سایت اگر کد نفرستاد همان لحظه میتوانید با یک کلیک کد را از موبایلتان با صدای اپراتور بگیرید که ۴ رقمی است . خلاصه اغلب انها تنظیمات امنیتی دارند هم برای خودتان هم برای استفاده کنندگان . درضمن پاسورد خود را حداقل ماهی یکبار عوض کنید و از پاسورد طولانی و عجیب غریب استفاده کنید که هکر ها تا انجایی که میدانم تا ۹ شماره را براحتی هک میکنند . خوانندگان اگر اطلاعات بیشتری دارند با دیگران شریک شوند و اگر در جایی من اشتباه میگویم بمن گوشزد کنند .
فهرست وبلاگ من
جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۹۰
پنجشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۰
ابادان شهر من / روزی که گریه کردم با وجودم
........ دوران خوش کوتاه ازادی چند ماهه انقلاب بسیار زود تمام شد و علی !! موند و حوضش ، جنگ نا جوان مردانه با عراق شروع شد ، اتوبوس هایی که مسافرانش افقی و ایستاده می رفتند و عمودی و دراز شده در صندوق چوبی بخانه باز می گشتند . بسیاری مثل من بودند که جنگ را از دریچه دیگری می دیدند بخصوص که این واقعیت که جنگ مال من و مردم ایران و عراق نبود ، جنگی بود بین دو دیوانه تشنه بخون و تشنه به بقدرت ، نه جانم جنگ من نبود من دشمنی بنام سرباز عراقی که اون هم پدر داشت و مادری و خواهری که چشم براه سالم برگشتنش بودند و نمی شناختمش ، دشمنی نداشتم که جانش را بگیرم . کاش می فهمیدند ان کور دلان قدرت زده . در هر حال می دانستم قذرت کشتن شخص بیگناهی را ندارم و دو راه داشتم بکشم یا کشته شوم که هر دو از نظرم دور از انصاف بود اما هر چه که فکر میکردم می دیدم تصمیم با من نیست لذا خود را معرفی کردم تا چه پیش اید ولی در کمال تعجب که نمی توانم بگویم پزشک ارتش حکم معافی دائم مرا داد ، اما تنها چند ماه گذشت که احساس کردم جنگ مثل فیلم دیدن نیست که هر وقت بخواهی بتونی ببینیش شاید سالیان سال میگذشت و دیگر جنگی وجود نداشت و باید میرفتم و تجربه جنگ را میکردم . انصافا هنوز بر روی قولم که اینگونه جنگها جز خرابی و ویرانی چیزی ببار نمی اورد بودم .از ان طرف هم نمی توانستم از رفتن چشم بپوشم چون در اینده به بچه هایم چه حرفی داشتم بزنم و در میان دوستان هم چگونه می توانستم ببینم میروند با چشمان اشک الود مادرانشان و خواهرانشان که بدرقه راهشان بود ، بایستی از خودم خجالت میکشیدم و خجلت زده خودم بودم چون تصمیم گرفتم بروم اما نه بعنوان سرباز بلکه تصمیم گرفتم دوره * مدیک * را ببینم و چون گواهی نامه هم داشتم به هلال احمر ملحق شوم که بسیار هم راضی و خوشنود بودم ان تصمیم باعث ۴ سال ماندن در خط اول جبهه در ابادان و خرمشهر خراب گشته از شدت حملات عراقیان و ایرانیان شد ، چه خاطره هایی دارم بسیار زیاد است ولی راضی بودم اگر کشته میشدم برای هدفی بود انسانی یعنی کمک به مجروحان و سربازان ایرانی وعراقی ، یادمه کمکیم جان خودش را از دست داد انسانهای تکه پاره شده را بحدی دیدم که دیگر حالت استفراغ نداشتم حتی اونایی که از مرگشان مدتی گذشته بود و بوی تعفن بدنشان تحمل پذیر نبود ولی عادت کرده بودم و می دانستم کاری که انجام می دهم صحیح است ، حساب تا یک قدمی مرگ رفتن و بازگشتن از شمارشم در رفته بود بعضی مواقع امبولانس را در کنار مغازه ای که هنوز میوه هایش درونش بود پارک میکردیم و روی کاپوت مشغول خوردن میشدیم ، یکبار که هرگز از چشمانم دور نمی شود داشتیم در اون گرما و شرجی به هندوانه خوردن مشغول بودیم که با سوت خمپاره پریدیم و بدنبالش رفتیم با صدایش به به محل انفجار رسیدیم و شخصا از دیدن صحنه شوکه شدم زن عرب که متلاشی شده بود و ولی بصورت خم شده روی زمین بود ، به تشریح زن نمی پردازم که وحشتناک بود اما صدای ضعیفی از زیر چادر عربی زن بگوش میرسید ، ان را بکناری زدیم و معجزه اسا با مشاهده کودکی که زخمی و پر از گرد و غبار رویش نشسته بود مواجه شدیم ، ان وقت ایمان اوردم به فداکاری و از خود گذشتگی همه مادران . کودک را نجات دادیم و برگشتیم به محل اقامت مان ولی ان صحنه هرگز از جلو چشمام نرفت و کلامم قادر به تشریح نیست .
اما برگردیم به اصل داستان و گریه من ،
سال ها بود که از ابادان کوچ کرده بودیم و قبل از جنگ بود سالها قبل از جنگ ، در بدو ورودمان به ابادان در یکی از مدارس مستقر شدیم برای مدتی کوتاه و در همین هنگام بود که تصمیم به رفتن به محله مان را کردم ، دیگر بزرگ شده بودم و ان * حفار* ها را پوشانده بودند همه جا رفتم و خاطرات را با غم و اندوه دوره کردم و برگشتم به ان مدرسه ،* مدرسه ابتدایی فرهنگ* بود باورم نمی شد که این مدرسه ، اولین محل شروع به تحصیل من بود و نا باورانه در اطاقی مستقرمان کردند که اولین کلاس من بود و خاطره داشتم ، یادم امد به ان زمان که معلم ما اقای روحی یکی از معلمان سختگیر اما خوب ابادان بود و روز اول درس او با دفتری در دست و نگاه های ترسان و رنگ پریده دانش اموزان که روز اول تحصیلشان بود به او و ترکه ای که همیشه همراه داشت از یکایک ما خواست که با صدای بلند اسم و فامیل خود را بگوییم ، یکی یکی گفتند تا داشت میرسید به من و عجیب بود و غیر قابل باور که فامیل خود را نمی دانستم وقتی یکی از بچه ها گفت اسمش محمد است و فامیلیش اصفهانی منهم با خود فکر کردم چون در .........بدنیا امدم پس باید فامیل من ان باشد لذا اسم خود را گفتم و فامیل خود را هم چون در تهران بدنیا امدم گفتم تهرانی . وقتی برگشتم خانه و توضیح دادم بابام دوبامبی زد تو سرم و یه لگد محکم که اخه بیچاره ۶ سالته و هنوز فامیل خودت را بلد نیستی ؟ .۵ سال در ان مدرسه بودم ، مدرسه ای اباد و خوب که دانش اموز برای مملکت تربیت می کرد هنوز زنگ ناقوس مانندش کنار دفتر مدیر مدرسه اویزان بود ، جای جای مدرسه و حیاط ان برایم خاطره انگیز بود مخصوصا اتاق روز اول درسم که تنها تابلو سیاه ان انهم یکوری اویزان بود . نمی توانستم بخوابم و برای بیدار نکردن دیگران امدم بیرون و روی سکوی حیاط مدرسه نشستم بغضی بزرگ در گلویم گیر کرده بود همین حالا هم ان بغض را احساس می کنم در خودم و در ان هنگام بود که بیکباره از درون ترکیدم از هق هق و گریه امانم نمی داد فقط میدانم که بر روی سکوی سنگی مدرسه که روزگاری * سیب گلابی * و * سر تا سر * با بچه ها میخریدیم و میخوردیم خوابم برد
توضیحات :
*سیب گلابی : سیب کوچک که با لعابی از رنگهای خوردنی پوشش داده میشد و چوب باریکی که بعنوان دسته درونش بود .
سر تا سر : شیرینی بود مثل ذولبیا اما بسیار بزرگتر که بچه ها با خریدنش با ان پولش را در میاوردند به این صورت که ده شاهی میدادی و بایستی از نوک سر تا سر یهو بکشی ، هر جا که شکسته میشد مال خودت بود شاید ۴ سانت شاید ده سانت ولی با سوزن زدن به بعضی از جاهای ان کلک میزدیم ! عوالم بچگانه .
اما برگردیم به اصل داستان و گریه من ،
سال ها بود که از ابادان کوچ کرده بودیم و قبل از جنگ بود سالها قبل از جنگ ، در بدو ورودمان به ابادان در یکی از مدارس مستقر شدیم برای مدتی کوتاه و در همین هنگام بود که تصمیم به رفتن به محله مان را کردم ، دیگر بزرگ شده بودم و ان * حفار* ها را پوشانده بودند همه جا رفتم و خاطرات را با غم و اندوه دوره کردم و برگشتم به ان مدرسه ،* مدرسه ابتدایی فرهنگ* بود باورم نمی شد که این مدرسه ، اولین محل شروع به تحصیل من بود و نا باورانه در اطاقی مستقرمان کردند که اولین کلاس من بود و خاطره داشتم ، یادم امد به ان زمان که معلم ما اقای روحی یکی از معلمان سختگیر اما خوب ابادان بود و روز اول درس او با دفتری در دست و نگاه های ترسان و رنگ پریده دانش اموزان که روز اول تحصیلشان بود به او و ترکه ای که همیشه همراه داشت از یکایک ما خواست که با صدای بلند اسم و فامیل خود را بگوییم ، یکی یکی گفتند تا داشت میرسید به من و عجیب بود و غیر قابل باور که فامیل خود را نمی دانستم وقتی یکی از بچه ها گفت اسمش محمد است و فامیلیش اصفهانی منهم با خود فکر کردم چون در .........بدنیا امدم پس باید فامیل من ان باشد لذا اسم خود را گفتم و فامیل خود را هم چون در تهران بدنیا امدم گفتم تهرانی . وقتی برگشتم خانه و توضیح دادم بابام دوبامبی زد تو سرم و یه لگد محکم که اخه بیچاره ۶ سالته و هنوز فامیل خودت را بلد نیستی ؟ .۵ سال در ان مدرسه بودم ، مدرسه ای اباد و خوب که دانش اموز برای مملکت تربیت می کرد هنوز زنگ ناقوس مانندش کنار دفتر مدیر مدرسه اویزان بود ، جای جای مدرسه و حیاط ان برایم خاطره انگیز بود مخصوصا اتاق روز اول درسم که تنها تابلو سیاه ان انهم یکوری اویزان بود . نمی توانستم بخوابم و برای بیدار نکردن دیگران امدم بیرون و روی سکوی حیاط مدرسه نشستم بغضی بزرگ در گلویم گیر کرده بود همین حالا هم ان بغض را احساس می کنم در خودم و در ان هنگام بود که بیکباره از درون ترکیدم از هق هق و گریه امانم نمی داد فقط میدانم که بر روی سکوی سنگی مدرسه که روزگاری * سیب گلابی * و * سر تا سر * با بچه ها میخریدیم و میخوردیم خوابم برد
توضیحات :
*سیب گلابی : سیب کوچک که با لعابی از رنگهای خوردنی پوشش داده میشد و چوب باریکی که بعنوان دسته درونش بود .
سر تا سر : شیرینی بود مثل ذولبیا اما بسیار بزرگتر که بچه ها با خریدنش با ان پولش را در میاوردند به این صورت که ده شاهی میدادی و بایستی از نوک سر تا سر یهو بکشی ، هر جا که شکسته میشد مال خودت بود شاید ۴ سانت شاید ده سانت ولی با سوزن زدن به بعضی از جاهای ان کلک میزدیم ! عوالم بچگانه .
سال های زندگی در ابادان ، دلم برای هوای گرم و شرجیش و بوی نفت پالایشگاهش تنگ شده
.........سال ها توی ابادان زندگی کردیم ، منظورم سال های قبل از انقلاب ،یادش بخیر ابادان ده تا لین داشت و همچنین ده تا لین فرعی با جوی های بزرگ رو بازی که به ان * حفار * میگفتیم محله احمد ابا د لین ۲ اصلی جایی که دوست های بچگی مان کسانی بودند مثل زاغی ، حسین تکبعلی زاده ، محمود و ....... ، بله همه اینها که اسم بردم همگی توی یک خونه زندگی میکردند و اغلب هم یتیم بودند یا نا مادری داشتند یه خونه قدیمی بزرگ با حیاطی که دور تا دورش را اطاق های کوچک و بزرگی قرار گرفته بود که توی هر اطاق ۶ نفر ۹ نفر زندگی میکردند فقیرانه ولی با محبت و خونگرم . خاطرات خوشی دارم .تابستون ها می رفتیم تو پارک شهر ، باغ ملی ، باغ کودک که با تابلو های * لطفا روی چمن راه نروید * و * لطفا گلها را نچینید * پر بود و توی حوض های ان شنا میکردیم و بعد با کلت استخوانی که از فک گوسفند های قربانی در قصابی پیدا میکردیم در پشت باغ ملی زیر خطوط لوله های نفتی قرمز رنگ ادای جیم وست را در غرب وحشی وحشی میاوردیم . یادمه توی هر محل شاید چند تا تلویزون بود که یکیش هم مال ما بود یه تلویزیون* شاب لورنس * گنده جعبه دار با کلید ! و بچه ها عصر ها با چه ذوقی پشت در خونه جمع میشدند تا بزرگتر ها با شرط و شروط اجازه بدند بشینیم تو حیاط با بقیه بچه ها فیلم تارزان را ببینیم ،کارتون های تام و جری را ببینیم ، سرزمین عجایب را نگاه کنیم و بزرگتر ها هم فقط عاشق فیلم * روز های زندگی * بودند که با زنان همسایه همراه با قلیان و چای محصور * روزهای زندگی * شوند و دنبالش کنند !! . مادرم هم که روانش همیشه شاد همیشه روزهای پنجشنبه و جمعه میرفت یتیم خونه کنار کلیسای قدیم سفید معروف ابادان با اون ناقوس قشنگش و ۳ تا پسر بچه یتیم همسایه مان را که مادرشان را هم از دست داده بودند بیاره خونه تا احساس کنند توی دنیا بی رحم تنها نیستند و کسی هست که حمایت شان کند و همه سر یه سفره بشینیم . فیلم های سیاه و سفید هنوز تلویزیون رنگی نیامده بود . هنوز یادمه که همیشه با بچه های محله * کفیشه * که کلمه ای بود در اصل انگلیسی بنام کافی شاپ دعوا داشتیم با اینکه از محله ما دور بودند . ، میرفتیم تو شط * دست ملق* میزدیم و از بچه کوسه ها هم نمی ترسدیم ، می رفتیم توی حفار شنا میکردیم ، اون موقع ها عشق اینو داشتیم که پیرمرد کور یخ فروش سر کوچه که قالب های یخ را برای مشتری اره میکرد یواشکی بدون صدا دستمونو بگیریم زیرش تا برفک های یخ اره شده کف دستمون جمع بشه و با خنکی ان و خوردنش خوش باشیم ولی با اینکه کور بود اگه سر خلق بود میذاشت اگه نه که یه لگد پرت میکرد ،خوش بحالش سالهاست که مرده اونم توی همون خونه حسین تکبعلی و زاغی و نمکی زندگی میکرد موقع اواسط بهار که میشد دنبال بچه قورباغه ها که همه جا بودند میرفتیم تا باهاشون بازی کنیم ، میرفتیم * سلویچ * تا * پته * جمع کنیم تا سر انها قمار کنیم پته ها همان کارت های قدیمی کامپوتری شرکت نفت بودند که رنگ زردشاش با سوراخ های کد مانندشان ، اون زمان ها دوران خوشی بود جمع کردن نگاتیو های رنگی فیلم های هندی که ارزشش بیشتر از سیاه و سفید بود و توی یه قوطی کبریت جمع میکردیم و یادم هست که خودم لای اجر های پله ها بین شکاف ها یش پنهان شان میکردم ، ان زمان ، زمان کلانی ها بود ، قلیچ خانی ها بود ، حق وردیان ، رشیدی ها بود و الاوردی ها و اسکندریان ستارگان بزرگ فوتبال ان زمان که عکسشان زیننت بخش کتابام بود مجله جوانان جدا میکردم میرفتیم توی زمین خاکی فوتبال کنار استادیوم فوتبال بازی کنیم ، فرار از سر کلاس بود و رفتن به
منطقه * باوارده *و * بریم *تا ازگیل بچینیم و با تیرکمون لامپ های رنگارنگ اویزان به دیوار های شرکت نفت و درختان را نشونه بریم و بشکنیم همون موقع ها بود که * مینی ماینر* های مخصوص و کوچک گارد شرکت نفت تعقیبمان میکردند تا اگه تونستنند بگیرنمان و چند تا لقد و تو گوشی بزنند و ولمون کنند ، موقع هایی بود که فصل امتحان بود و کتاب بدست پشت * سینما تاج* که سمبل زیبای بهترین سینمای ایران با اون ساختمان اجر قرمزش ، مثل ادم بزرگ ها درس واسه امتحانات بخونیم ، پول جمع کردن برای دمبلان سیخی ۲ زار بود و خوش گوشت ها ی خوشمزه سیخی ده شاهی بود که دود و بوی اونا فقط ادم را وسوسه میکرد که بخره و بخوره ، ساموسه بود و پاکوره با طعم تند خونگیش ، کوکا کولا و فانتا و پپسی بود که فقط تو شیشه های بزرگ و کوچک میفروختند ، فصل تابستان و تعطیلی مدارس بود که همش خوشی بود و بس ، ما بچه ها تنها خوش نبودیم بزرگ هامونم خوش بودند ، خوش .
اره اون انقلاب لعنتی سال های بعد همه چیز را از بین برد ، از اون دوستان همه جدا شدیم و به شهر دیگری کوچ کردیم یادمه تو اتوبوس * میهن نورد * ابادان را ترک میکردیم و تنها من بودم که تا ۲۰ کیلو متری که نمای بیلر های شرکت نفت پیدا بود تو جاده ابادان ماهشهر یا معشور فقط اشک توی چشام بود . میدونستم که ابادان را با اون هوای گرم و شرجیش و بوی خاص پالایشگاه را هرگز نخواهم دید . تا سال های بعد که اون دوستان دوران بچگی مغز شویی شدند و مذهبی و سینمای رکس ابادان را اتش زدند و تنها حسین بود که همون موقع هم زرنگ و چابک بود و تونست خودشو از اتش سوزی نجات بده ، ۵ ماه بعد از حادثه سینما رکس بود که اتفاقی توی شاهین شهر دیدمش و همه چیز را تعریف کرد با گریه با اشک با بغض در گلو و پشیمانی و مصمم که بره خودشو معرفی کند بخاطر عذاب وجدان که کرد و اعدام شد بوسیله همان هایی که دستور و اموزش اتش زدن سینما را بهش داده بودند همون کثافت هایی که یا در حادثه بمب گذاری مجلس بدرک رفتند و بقیه که روزی باید تقاص جنایات کرده را پس دهند . دلم برای زاغی و محمود و نمکی و تکبعلی نمی سوزد چون میدانم با پوست و استخوانم که بچه های بسیار ساده ای بودند .
منطقه * باوارده *و * بریم *تا ازگیل بچینیم و با تیرکمون لامپ های رنگارنگ اویزان به دیوار های شرکت نفت و درختان را نشونه بریم و بشکنیم همون موقع ها بود که * مینی ماینر* های مخصوص و کوچک گارد شرکت نفت تعقیبمان میکردند تا اگه تونستنند بگیرنمان و چند تا لقد و تو گوشی بزنند و ولمون کنند ، موقع هایی بود که فصل امتحان بود و کتاب بدست پشت * سینما تاج* که سمبل زیبای بهترین سینمای ایران با اون ساختمان اجر قرمزش ، مثل ادم بزرگ ها درس واسه امتحانات بخونیم ، پول جمع کردن برای دمبلان سیخی ۲ زار بود و خوش گوشت ها ی خوشمزه سیخی ده شاهی بود که دود و بوی اونا فقط ادم را وسوسه میکرد که بخره و بخوره ، ساموسه بود و پاکوره با طعم تند خونگیش ، کوکا کولا و فانتا و پپسی بود که فقط تو شیشه های بزرگ و کوچک میفروختند ، فصل تابستان و تعطیلی مدارس بود که همش خوشی بود و بس ، ما بچه ها تنها خوش نبودیم بزرگ هامونم خوش بودند ، خوش .
اره اون انقلاب لعنتی سال های بعد همه چیز را از بین برد ، از اون دوستان همه جدا شدیم و به شهر دیگری کوچ کردیم یادمه تو اتوبوس * میهن نورد * ابادان را ترک میکردیم و تنها من بودم که تا ۲۰ کیلو متری که نمای بیلر های شرکت نفت پیدا بود تو جاده ابادان ماهشهر یا معشور فقط اشک توی چشام بود . میدونستم که ابادان را با اون هوای گرم و شرجیش و بوی خاص پالایشگاه را هرگز نخواهم دید . تا سال های بعد که اون دوستان دوران بچگی مغز شویی شدند و مذهبی و سینمای رکس ابادان را اتش زدند و تنها حسین بود که همون موقع هم زرنگ و چابک بود و تونست خودشو از اتش سوزی نجات بده ، ۵ ماه بعد از حادثه سینما رکس بود که اتفاقی توی شاهین شهر دیدمش و همه چیز را تعریف کرد با گریه با اشک با بغض در گلو و پشیمانی و مصمم که بره خودشو معرفی کند بخاطر عذاب وجدان که کرد و اعدام شد بوسیله همان هایی که دستور و اموزش اتش زدن سینما را بهش داده بودند همون کثافت هایی که یا در حادثه بمب گذاری مجلس بدرک رفتند و بقیه که روزی باید تقاص جنایات کرده را پس دهند . دلم برای زاغی و محمود و نمکی و تکبعلی نمی سوزد چون میدانم با پوست و استخوانم که بچه های بسیار ساده ای بودند .
دوشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۰
این نوشته را هم بد نیست با هم بخوانیم ، مطمن نبوده و نیستم که جایش در بخش سرگرمی است یا فرهنگی
این نوشته را از سایتی قرض کردم و نوشته من نیست ولی ازش خوشم اومد و یکبار دیگر ثابت کرد بطور کلی مذهب از بین برو به اسانی نیست و همیشه دغلکاران و حقه بازانی هستند که از سادگی انسان ها استفاده کنند بنفع شخصی خودشان بخصوص مذهب که با کوله باری از تجربیات هزاران ساله اش استفاده اش را میکند و همین تجربیات قرن هاست است که ریشه کنی ان را سخت میکند . اما برویم سر داستان و نوشته دکتر عباس منتظر پور
.............
.............
اولين روضه خوانی كه روضه " دوره ای” را در تهران مرسوم كرد " آقانور" بود. پيری او را به ياد می آورم. قدی كوتاه، كمی چاق، محاسنی خيلی بلند و مثل برف سفيد داشت. عمامه اش مشكی و لباس معمولی روحانی به تن می كرد.
مردم می گفتند نور از" آقا " می بارد. و بهمین جهت به " آقا نور " شهرت داشت.
هيچكس نام واقعی او را نمی دانست. مردم خيلی به او اعتقاد داشتند. تا پيش از " آقا نور" روضه ها معمولا يا در ايام عزاداری و يا به مناسبت " نذر" وامثال آن خوانده می شد و اين " آقا نور" بود كه " روضه " را تابع نظم و قانون كرد.
خيلی " مجلس" داشت و به همين مناسبت روضه هايش بسيار كوتاه (تقريبا 2 تا 5 دقيقه) بود. مردم به همين هم راضی بودند و صرف حضور" آقا نور" را در خانه خود، باعث سلامتی و خوش بختی و برکت می دانستند.
به محض اين كه روی صندلی (به جای منبر) می نشست يك استكان چای يا " قنداق " به دستش می دادند و استكان را به دهان می برد و لب خود را با آن آشنا می كرد و گاهی چند قطره ای از آن را می نوشيد و بقيه را پس می داد.
همسايه ها و بيمارداران هر يك مقداری از چای يا قنداق " آقا " را برای سلامتی بيمار خود همراه می بردند.
آقا نور با " الاغ " حركت می كرد و هميشه يك نفر دنبالش بود. همراه او را " پا منبری” می ناميدند.
چون به غير از اين كه از الاغ " آقا " نگهداری می كرد، بعضی اوقات در داخل مجلس " پای منبر" آقا " هم می ايستاد و بعضی مرثيه ها را دو صدائی با هم می خواندند.
همين " پامنبر" خوان ها بودند كه پس از چندی خود " روضه خوان" می شدند و يكی از آن ها همسايه ديوار به ديوار ما بود كه 7- 6 سالی هم از من بزرگ تر بود.
الاغ " آقا " خيلی خوب خورده و پرورده و در ضمن نا آرام و "چموش" بود.
علت ناراضتی حيوان هم اين بود كه كسانی موهای بدن حيوان را می كندند و داخل مخمل سبز می گذاشتند و پس از دوختن، آنرا برای " رفع چشم زخم " به گردن اطفالشان می آويختند.
و چون حيوان از كندن موهای بدنش ناراحت بود، كسانی و بخصوص بچه هايی را كه به او نزديك می شدند " گاز " می گرفت!
يكی از اين بچه ها خواهر كوچك من بود كه خيلی هم بچه ناآرامی بود. الاغ شكم او را به دندان گرفته بود و با صدای فرياد بچه به كوچه دويديم و با زحمت او را از دندان حيوان نجات داديم.
و هنوز پس از حدود 60 سال، جای دندان الاغ روی پوست شكم او پيداست!
باری، كار " آقا نور" خيلی " سكه " بود. غير از خانه های شهری، باغ و ساختمانی در " زرگنده " داشت كه به آلمان ها اجاره داده بود. ( پيش از جنگ بين الملل دوم).
آن موقع آلمان ها خيلی در ايران بودند و در زمينه صنعت و تجارت بسيار فعال بودند و معلوم است در كارهای سياسی و تبليغاتی به همچنين. روز دوازدهم هر ماه " قمری” منزل ما روضه بود و "آقا نور" هم دعوت داشت.
يك بار در اوائل سال 1320 آقا نور پيش از شروع روضه مطلبی به اين مضمون گفت:
اين "هيتلر" كه در آلمان پيدا شده "هيت لر" است. از " لرستان" رفته و سيد هم هست. نايب امام زمان است و ماموريت دار همه دنيا را فتح كند و به "حضرت" تحويل بدهد.
البته، اينها مطلبی بود كه " آقا نور" می گفت و هيچكس در صحت آن شك نداشت.
مدتی گذشت و " متفقين " ايران را اشغال كردند و آلمان ها از كشور اخراج گشتند و ساختمان زرگنده " آقا نور" به انگليس ها اجاره داده شد و مدت كمی پس از اشغال ايران، روزی را به ياد می آورم
كه " آقا نور" همانطور كه در خيابان ها و كوچه ها سوار بر الاغ به مجالس خود می رفت ( و معلوم است در مجالس نيز) با صدای بلند اعلام می كرد كه :
شب جمعه آينده، زلزله شديدی در تهران بوقوع می پيوندد و فقط كسانی كه به امام زاده ها و اماكن مقدس پناه ببرند در امان خواهند بود.
معلوم است كه آن شب، تهران به كلی تخليه شد. ما هم با خانواده و با " گاری” به شاه عبدالعظيم رفتيم و علت آن بود كه " ماشين دودی” به قدری شلوغ شده بود كه مادرم ترسيد ما زير دست و پا له شويم.
با اين حال بعضی از اشخاص كه نتوانستند از شهر خارج شوند و به امام زاده ها بروند در وسط خيابان ها خوابيدند.
آن شب زلزله نيامد ولی ماه بعد كه " آقا نور" برای روضه به خانه ما آمد بدون اين كه كسی علت نيامدن زلزله را بپرسد خودش گفت:
حضرت به خواب كسی آمده و پيغام داده كه چون معلوم شد مردم خيلی مومن و با عقيده هستند، دستور دادم زلزله نيايد.
البته اين را هم همه باور كردند. فقط پدرم كه " درويش" هم بود می گفت: انگليسی ها می خواستند ميزان نادانی ما را امتحان كنند كه با اين ترتيب به مقصود خود رسيدند!
هيچكس حرف پدرم را باور نكرد و پای دشمنی " تاريخ " درويش ها با روحانيون گذاشتند. وقتی آقا نور مرد، در حقيقت تهران عزادار و تعطيل شد!
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصـه ماسـت که در هر سر بازار بماند
یکشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۰
گناه مجتهدین و و مراجع تقلید هزاران بار بیشتر از جاکشان است
.......درهفته پیش عکسهایی دیدم در روزنامه ای از کودکان و نوجوانان حتی اطفال چند ماهه با فرق های شکافته شده و غرق بخون از قمه زدن که قلب را بدرد میاورد و شکی نیست که انهم از طرف والدین انها بوده و بوسیله انها انجام گرفته و میگیرد و بخاطر نادانی و جهالتی که سال هاست از طرف اخوند های مکار به انها خورانده میشود ،سالی نیست که چندین نفر بر اثر این حماقت کشته میشوند از فرط خون ریزی زیاد و چیزی که مشخص است اکثریت انان از طبقات محروم و فقیر هستند که تحت سیطره این مفت خوران مذهبی هستند . با یک حساب سر انگشتی بیاییم می بینیم از زمان صفویه که فکر کنم حدود ۴۰۰ سال میگذرد و بنیان گذار شیعه بوده اند ، اگر سالی حداقل ۴ میلیون نفر قمه و زنجیر تیغدار زده باشند که البته شامل کشورهای شیعه دیگر مثل افغانستان و پاکستان و عراق و دیگر کشورها و ایران روی هم میشود سیصد میلیارد یعنی ۳۰۰،۰۰۰،۰۰۰،۰۰۰ انسان این عمل بی خاصیت را انجام داده اند و اگر حساب کنیم از هزار نفر حتی ۱۰ نفر انسان هم کشته شده باشند تا حال چیزی نزدیک ۳۰ میلیون انسان بیگناه اما نادان جان خود را از دست داده اند ، البته یادمان نرود حمام و وسائل پزشکی هم مثل حالاا وجود نداشته جز خزینه یا همان حمام عمومی که باعث عفونت میشده ان زخم های خونالود و بخاطر همان میرفتند بهشت موعود قلابی . دیگر اینکه صدها سال است که این مجتهدین ریا کار از طریق * خمس * و * ذکات * نان بدون رنج و زحمت خویش را از طرف
کار و زحمت زیاد دیگران و بخصوص قشر فقیر در میاورند ، خمس و ذکات که سابقه ای بدرازی تاریخ دارد که وجود نحس این مفت خوران را و زالو های اجتماع امکان پذیر کرده و تن بکار نمی دهند و در سال های اخیر هم صندق های صدقه و بنیاد مستضعفان و بنیاد شهید و بنیاد های غول اسای عظیم و پولدار است که هرگز نه حساب و کتابی داشته و نه کسی جرات میکند حساب و کتاب از انها بکشد و خلاصه که زندگی شاهانه ای برای خودشان درست کرده اند . خود من شخصا که زورم میاد بروم کار کنم زحمت و استرس در حین کار داشته باشم بعد بیایم از حقوق و دسترنج خود ضرب و تقسیمی کنم و حساب کنم در طی یکسال چقدر درامد داشته ام تا یک پنجم ان را بعنوان خمس وذکات بحساب این جانور های شکم گنده مجتهد !! بریزم و هر زمانی هم که بینمشان به انها تعظیم و تکریم کنم ، در ضمن این پول ها را هم ندانم که خرج چه کسانی میشود ، ایا خرج یتیمان و زنان بیوه و خانواده های فقیر میشود یا خرج گنده کردن شکم بی خاصیت و پیچ در پیچ این عظام بی خاصیت که دستانشان از دست یک دختر هم نرم تر است میشود و چون این اجازه را نداری که به انها شک کنی و چنان در طی قرن ها سیطره مذهبی خویش را تکامل بخشیدند که اگر هم دنبال سوالت را بگیری مهر اردتداد میخوری .
ننشینیم و فقط غصه بخوریم به حال زار خودمان ، بلند شویم و* یا خودم * بگوییم و کار فرهنگی کنیم .
تمام .
کار و زحمت زیاد دیگران و بخصوص قشر فقیر در میاورند ، خمس و ذکات که سابقه ای بدرازی تاریخ دارد که وجود نحس این مفت خوران را و زالو های اجتماع امکان پذیر کرده و تن بکار نمی دهند و در سال های اخیر هم صندق های صدقه و بنیاد مستضعفان و بنیاد شهید و بنیاد های غول اسای عظیم و پولدار است که هرگز نه حساب و کتابی داشته و نه کسی جرات میکند حساب و کتاب از انها بکشد و خلاصه که زندگی شاهانه ای برای خودشان درست کرده اند . خود من شخصا که زورم میاد بروم کار کنم زحمت و استرس در حین کار داشته باشم بعد بیایم از حقوق و دسترنج خود ضرب و تقسیمی کنم و حساب کنم در طی یکسال چقدر درامد داشته ام تا یک پنجم ان را بعنوان خمس وذکات بحساب این جانور های شکم گنده مجتهد !! بریزم و هر زمانی هم که بینمشان به انها تعظیم و تکریم کنم ، در ضمن این پول ها را هم ندانم که خرج چه کسانی میشود ، ایا خرج یتیمان و زنان بیوه و خانواده های فقیر میشود یا خرج گنده کردن شکم بی خاصیت و پیچ در پیچ این عظام بی خاصیت که دستانشان از دست یک دختر هم نرم تر است میشود و چون این اجازه را نداری که به انها شک کنی و چنان در طی قرن ها سیطره مذهبی خویش را تکامل بخشیدند که اگر هم دنبال سوالت را بگیری مهر اردتداد میخوری .
ننشینیم و فقط غصه بخوریم به حال زار خودمان ، بلند شویم و* یا خودم * بگوییم و کار فرهنگی کنیم .
تمام .
اشتراک در:
پستها (Atom)