.........سال ها توی ابادان زندگی کردیم ، منظورم سال های قبل از انقلاب ،یادش بخیر ابادان ده تا لین داشت و همچنین ده تا لین فرعی با جوی های بزرگ رو بازی که به ان * حفار * میگفتیم محله احمد ابا د لین ۲ اصلی جایی که دوست های بچگی مان کسانی بودند مثل زاغی ، حسین تکبعلی زاده ، محمود و ....... ، بله همه اینها که اسم بردم همگی توی یک خونه زندگی میکردند و اغلب هم یتیم بودند یا نا مادری داشتند یه خونه قدیمی بزرگ با حیاطی که دور تا دورش را اطاق های کوچک و بزرگی قرار گرفته بود که توی هر اطاق ۶ نفر ۹ نفر زندگی میکردند فقیرانه ولی با محبت و خونگرم . خاطرات خوشی دارم .تابستون ها می رفتیم تو پارک شهر ، باغ ملی ، باغ کودک که با تابلو های * لطفا روی چمن راه نروید * و * لطفا گلها را نچینید * پر بود و توی حوض های ان شنا میکردیم و بعد با کلت استخوانی که از فک گوسفند های قربانی در قصابی پیدا میکردیم در پشت باغ ملی زیر خطوط لوله های نفتی قرمز رنگ ادای جیم وست را در غرب وحشی وحشی میاوردیم . یادمه توی هر محل شاید چند تا تلویزون بود که یکیش هم مال ما بود یه تلویزیون* شاب لورنس * گنده جعبه دار با کلید ! و بچه ها عصر ها با چه ذوقی پشت در خونه جمع میشدند تا بزرگتر ها با شرط و شروط اجازه بدند بشینیم تو حیاط با بقیه بچه ها فیلم تارزان را ببینیم ،کارتون های تام و جری را ببینیم ، سرزمین عجایب را نگاه کنیم و بزرگتر ها هم فقط عاشق فیلم * روز های زندگی * بودند که با زنان همسایه همراه با قلیان و چای محصور * روزهای زندگی * شوند و دنبالش کنند !! . مادرم هم که روانش همیشه شاد همیشه روزهای پنجشنبه و جمعه میرفت یتیم خونه کنار کلیسای قدیم سفید معروف ابادان با اون ناقوس قشنگش و ۳ تا پسر بچه یتیم همسایه مان را که مادرشان را هم از دست داده بودند بیاره خونه تا احساس کنند توی دنیا بی رحم تنها نیستند و کسی هست که حمایت شان کند و همه سر یه سفره بشینیم . فیلم های سیاه و سفید هنوز تلویزیون رنگی نیامده بود . هنوز یادمه که همیشه با بچه های محله * کفیشه * که کلمه ای بود در اصل انگلیسی بنام کافی شاپ دعوا داشتیم با اینکه از محله ما دور بودند . ، میرفتیم تو شط * دست ملق* میزدیم و از بچه کوسه ها هم نمی ترسدیم ، می رفتیم توی حفار شنا میکردیم ، اون موقع ها عشق اینو داشتیم که پیرمرد کور یخ فروش سر کوچه که قالب های یخ را برای مشتری اره میکرد یواشکی بدون صدا دستمونو بگیریم زیرش تا برفک های یخ اره شده کف دستمون جمع بشه و با خنکی ان و خوردنش خوش باشیم ولی با اینکه کور بود اگه سر خلق بود میذاشت اگه نه که یه لگد پرت میکرد ،خوش بحالش سالهاست که مرده اونم توی همون خونه حسین تکبعلی و زاغی و نمکی زندگی میکرد موقع اواسط بهار که میشد دنبال بچه قورباغه ها که همه جا بودند میرفتیم تا باهاشون بازی کنیم ، میرفتیم * سلویچ * تا * پته * جمع کنیم تا سر انها قمار کنیم پته ها همان کارت های قدیمی کامپوتری شرکت نفت بودند که رنگ زردشاش با سوراخ های کد مانندشان ، اون زمان ها دوران خوشی بود جمع کردن نگاتیو های رنگی فیلم های هندی که ارزشش بیشتر از سیاه و سفید بود و توی یه قوطی کبریت جمع میکردیم و یادم هست که خودم لای اجر های پله ها بین شکاف ها یش پنهان شان میکردم ، ان زمان ، زمان کلانی ها بود ، قلیچ خانی ها بود ، حق وردیان ، رشیدی ها بود و الاوردی ها و اسکندریان ستارگان بزرگ فوتبال ان زمان که عکسشان زیننت بخش کتابام بود مجله جوانان جدا میکردم میرفتیم توی زمین خاکی فوتبال کنار استادیوم فوتبال بازی کنیم ، فرار از سر کلاس بود و رفتن به
منطقه * باوارده *و * بریم *تا ازگیل بچینیم و با تیرکمون لامپ های رنگارنگ اویزان به دیوار های شرکت نفت و درختان را نشونه بریم و بشکنیم همون موقع ها بود که * مینی ماینر* های مخصوص و کوچک گارد شرکت نفت تعقیبمان میکردند تا اگه تونستنند بگیرنمان و چند تا لقد و تو گوشی بزنند و ولمون کنند ، موقع هایی بود که فصل امتحان بود و کتاب بدست پشت * سینما تاج* که سمبل زیبای بهترین سینمای ایران با اون ساختمان اجر قرمزش ، مثل ادم بزرگ ها درس واسه امتحانات بخونیم ، پول جمع کردن برای دمبلان سیخی ۲ زار بود و خوش گوشت ها ی خوشمزه سیخی ده شاهی بود که دود و بوی اونا فقط ادم را وسوسه میکرد که بخره و بخوره ، ساموسه بود و پاکوره با طعم تند خونگیش ، کوکا کولا و فانتا و پپسی بود که فقط تو شیشه های بزرگ و کوچک میفروختند ، فصل تابستان و تعطیلی مدارس بود که همش خوشی بود و بس ، ما بچه ها تنها خوش نبودیم بزرگ هامونم خوش بودند ، خوش .
اره اون انقلاب لعنتی سال های بعد همه چیز را از بین برد ، از اون دوستان همه جدا شدیم و به شهر دیگری کوچ کردیم یادمه تو اتوبوس * میهن نورد * ابادان را ترک میکردیم و تنها من بودم که تا ۲۰ کیلو متری که نمای بیلر های شرکت نفت پیدا بود تو جاده ابادان ماهشهر یا معشور فقط اشک توی چشام بود . میدونستم که ابادان را با اون هوای گرم و شرجیش و بوی خاص پالایشگاه را هرگز نخواهم دید . تا سال های بعد که اون دوستان دوران بچگی مغز شویی شدند و مذهبی و سینمای رکس ابادان را اتش زدند و تنها حسین بود که همون موقع هم زرنگ و چابک بود و تونست خودشو از اتش سوزی نجات بده ، ۵ ماه بعد از حادثه سینما رکس بود که اتفاقی توی شاهین شهر دیدمش و همه چیز را تعریف کرد با گریه با اشک با بغض در گلو و پشیمانی و مصمم که بره خودشو معرفی کند بخاطر عذاب وجدان که کرد و اعدام شد بوسیله همان هایی که دستور و اموزش اتش زدن سینما را بهش داده بودند همون کثافت هایی که یا در حادثه بمب گذاری مجلس بدرک رفتند و بقیه که روزی باید تقاص جنایات کرده را پس دهند . دلم برای زاغی و محمود و نمکی و تکبعلی نمی سوزد چون میدانم با پوست و استخوانم که بچه های بسیار ساده ای بودند .
منطقه * باوارده *و * بریم *تا ازگیل بچینیم و با تیرکمون لامپ های رنگارنگ اویزان به دیوار های شرکت نفت و درختان را نشونه بریم و بشکنیم همون موقع ها بود که * مینی ماینر* های مخصوص و کوچک گارد شرکت نفت تعقیبمان میکردند تا اگه تونستنند بگیرنمان و چند تا لقد و تو گوشی بزنند و ولمون کنند ، موقع هایی بود که فصل امتحان بود و کتاب بدست پشت * سینما تاج* که سمبل زیبای بهترین سینمای ایران با اون ساختمان اجر قرمزش ، مثل ادم بزرگ ها درس واسه امتحانات بخونیم ، پول جمع کردن برای دمبلان سیخی ۲ زار بود و خوش گوشت ها ی خوشمزه سیخی ده شاهی بود که دود و بوی اونا فقط ادم را وسوسه میکرد که بخره و بخوره ، ساموسه بود و پاکوره با طعم تند خونگیش ، کوکا کولا و فانتا و پپسی بود که فقط تو شیشه های بزرگ و کوچک میفروختند ، فصل تابستان و تعطیلی مدارس بود که همش خوشی بود و بس ، ما بچه ها تنها خوش نبودیم بزرگ هامونم خوش بودند ، خوش .
اره اون انقلاب لعنتی سال های بعد همه چیز را از بین برد ، از اون دوستان همه جدا شدیم و به شهر دیگری کوچ کردیم یادمه تو اتوبوس * میهن نورد * ابادان را ترک میکردیم و تنها من بودم که تا ۲۰ کیلو متری که نمای بیلر های شرکت نفت پیدا بود تو جاده ابادان ماهشهر یا معشور فقط اشک توی چشام بود . میدونستم که ابادان را با اون هوای گرم و شرجیش و بوی خاص پالایشگاه را هرگز نخواهم دید . تا سال های بعد که اون دوستان دوران بچگی مغز شویی شدند و مذهبی و سینمای رکس ابادان را اتش زدند و تنها حسین بود که همون موقع هم زرنگ و چابک بود و تونست خودشو از اتش سوزی نجات بده ، ۵ ماه بعد از حادثه سینما رکس بود که اتفاقی توی شاهین شهر دیدمش و همه چیز را تعریف کرد با گریه با اشک با بغض در گلو و پشیمانی و مصمم که بره خودشو معرفی کند بخاطر عذاب وجدان که کرد و اعدام شد بوسیله همان هایی که دستور و اموزش اتش زدن سینما را بهش داده بودند همون کثافت هایی که یا در حادثه بمب گذاری مجلس بدرک رفتند و بقیه که روزی باید تقاص جنایات کرده را پس دهند . دلم برای زاغی و محمود و نمکی و تکبعلی نمی سوزد چون میدانم با پوست و استخوانم که بچه های بسیار ساده ای بودند .
چه روز هایی بود بازار امیری و ...خاطرات زنده شد .
پاسخحذف.....با درود دوست من ، این خاطرات هرگز نمیمیرند بلکه همیشه زنده و در دل میمانند .
پاسخحذفبا تشکر از کامنت گرمتان
مانا باشید .