.....این سوال که با بیماران روانی چکار کنیم و برخوردمان چگونه باشد و یا چگونه درمانشان کنیم از حدودا ۲۰۰ سال پیش بوسیله روانکاوان و روانشناسان بزرگ و سرشناسی مثل دکتر اکو بودین ، ادگار سایس ، جرالد کروییست هلندی و دکتر فروید و حتی نویسنده گانی مثل استفن کینگ و حتی در کمیک بوکهای مارول امده است و هر کدام نظراتی بر اثر سالها کار سخت بالینی چاپ نمودند که منابع بزرگ دانشگاهیست ،برخی عقیده دارند بیماران روانی بسته به نوع انها قابل معالجه هستند و بعضی هرگز . اما بحث ما بر اندسته از بیماران* خطرناک * اجتماعی هستند که باعث قتل های سریالی جنسی و غیره می باشند ، بنظر شما ایا باید بیماران روانی خطرناک شناسایی و برای همیشه تحت نظر امنیتی برای دفاع از حقوق و امنیت اکثریت دیگر شهروندان باشند و مخارج سرسام اوری برایشان قائل شد درحالیکه تحقیقات ادامه دارد و یا انها را بدون درد و عذاب* راحت * کرد و سلامتی اجتماع را تضمین ؟ .
شخصا معتقدم بیماران را خطرناک که به اسانی و خونسردی انسانهای دیگر را به خشن ترین و وحشیانه ترین بقتل می رسانند و هیچگونه عذاب و ناراحتی هم ندارند بهتر است بخاطر خودشان هم که شده * راحت * کرد و بدنبال چاره و درمان نیز بود .
می دانم که انسانی نیست اما برای خودشان این عمل انسانیست ، درضمن باز هم اطلاع دارم که هیچکس * حق * گرفتن *حیات* انسانی دیگر را ندارد ولی چاره چیست ؟
مغز انسانی بشدت پیچیده و بنابراین واکنشهای ان هم نسبت به مسائل مختلف پیچیده خواهد بود .
فهرست وبلاگ من
شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۰
عزیزانم ،کاربران ازادگی ، لطفا مطالب تکراری را لینک ندهید ، از انرژی ووقت خود بهتر استفاده کنید
......دوستانم ،کاربران عزیز ازادگی ،لطفا لینکهای تکراری نفرستید .کمی صفحه اول را همیشه خواندن بد ایده ای نیست ! می دانم زمان فرستادن لینک بخش ارسال لینک خواهد گفت * مطلب قبلا فرستاده شده * اما همیشه هم اینطور نیست ممکن است لینک و مطلب در سایتهای مختلفی درج شده باشد که بنابراین چون ادرس شبیه قبلی نیست سایت قبول کند . این روزها مطالب تکراری بسیار زیاد شده و همه هم بسان یکدیگر و حتی در یک صفحه یک خبر را تا ۳ بار هم مشاهده کرده ام ، اگر خیلی مایلید روی خبر مانور دهید و ان را مهم می یابید ان را به وبلاگ خود منتقل کنید و تجزیه تحلیش کنید و بعد بفرستید. با چک کردن صفحه های اول سایت می توان از این مسئله جلوگیری کرد بدون هدر دادن انرژی و وقت و زحمت زیادی که می کشید .
جمعه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۰
The Rebel Shamim,Yara,Masoud,Ebi ( Koodake Faghr )
.......اتل متل توتوله شعری از * شمیم * یاغی علیه خرافات
شعر بسیار زیباییست که در کنار* ابی *و نگاه تحسین کننده او اجرا می کند .
این ترانه را به کاوه و کاربران خوب و اگاه ازادگی تقدیم می کنم
My Tehran for Sale - تهران من حراج
.....در چمدانم چیزی نیست
جُز گیسوانی که گناهی نکردهاند.
گراناز موسوی
در جشنوارۀ فیلمِ فجر، سالِ 1367، قرار بود فیلمِ مستند/ آموزشیِ «مشقِ شب» ساختۀ عباس کیارستمی را نمایش بدهند. آن زمان، ما گروهی از سینمانویسان و منتقدانِ فیلم دورِ هم جمع شده بودیم و انجمنی تشکیل داده بودیم به نام «انجمنِ نویسندگان و منتقدانِ سینمایی» (که البته سالِ بعد، با تهدید آقایان از هم پاشید تا در حوزۀ فیلم و سینمایِ ایران، تعدادی انجمن «بفرموده» راه بیفتد از جمله انجمنی از منتقدانِ وابسته به حکومت و نان به نرخ روزخور) و چند نفری را هم برگزیده بودیم تا اعضایِ هیأت داورانِ این انجمنِ مستقل باشند و فیلمهای آن جشنواره را ببینند تا چند تایی را بهعنوان «بهترین» انتخاب کنند. جایزه که نداشتیم بدهیم، گفتیم همین گزینش و اعلام آن در مطبوعات بهترین جایزه است! یکی از آن داوران من بودم که با شناختی که از کیارستمی و فیلمهایش داشتم، میدانستم این فیلم نیز باید کار خوبی باشد. و مطمئن بودم دوستانم وقتی آن را ببینند، با من همنظر خواهند بود که «مشق شب» را «بهترین مستندِ جشنواره» اعلام کنیم. درست یک روز پیش از تاریخِ نمایش فیلم، تکهکاغذی چسبانده شد پشتِ شیشۀ سینما: «به علت تمام نشدن کارهای فنی و آماده نبودن فیلم مشق شب، این فیلم در جشنواره نمایش داده نخواهد شد.» میدانستم این خبر دروغ است و حضرات با بخشهایی از فیلم مشکل دارند (بخصوص صحنههایی که بچهها در صف ایستادهاند و مشغول شیطنتهای معصومانه و کودکانهاند و همزمان صدای دعا و قرآنخوانی صبحگاهی معمولِ در مدرسهها روی تصاویر هست).
نمایش این فیلم سالها ممنوع بود. خبر ندارم، شاید هنوز هم ممنوع باشد.
همان سال، جایی نوشتم:
«هرگاه چنین فیلمی در زمینۀ آموزش و پرورش و وضعیتِ کودکان در مدرسهها در یک سرزمین اروپایی ساخته میشد، اگر به استعفای وزیر مربوط و یا دولتِ نمیانجامید، حتماً مسئولان، ضمن سپاس از فیلمساز، آستین همّت بالا میزدند تا هرچه زودتر کمبودها را رفع کنند و به فکر حلِ مشکلات باشند، چراکه عرصۀ آموزشِ و پرورشِ کودکان ـ که نسلِ فردا را میسازند ـ بسیار حساس است و اگر به آن توجه نشود، لطماتِ جبرانناپذیری بر جامعه وارد خواهد شد. اما در کشور ما، به جای تشویق فیلمسازِ خوبی چون عباس کیارستمی و فراهم آوردنِ امکانات برای ساختن چنین فیلمهایی، میآیند فیلمش را توقیف میکنند و کاری میکنند تا نقرهداغ شود و دیگر نرود سراغ چنین موضوعهایی…»
حالا، پس از بیست و سه سال، گراناز موسوی ـ شاعر و فیلمساز جوان ـ که آن زمان، حتماً یکی از همان کودکانی بوده که کیارستمی در «مشق شب»، مشکلاتشان را تصویر کرده بود، آمده فیلمی ساخته که نه تنها یک مشکل و مُعضلِ جامعۀ امروز ایران را نشان میدهد، بلکه چندین و چند مشکلِ اساسی را در قالبِ یک فیلمِ داستانی نود و شش دقیقهای، با ظرافت و هنرمندی، عرضه داشته است.
امروزه هم متأسفانه مثل آن زمان، به جای تشویق این هنرمند و فراهم آوردن امکانات مناسب برایش تا بتواند بازهم از اینگونه فیلمهای خوب بسازد، آمدهاند یقۀ چند تن از همکارانش را چسبیدهاند و آنها را دستگیر کردهاند و زیر فشار و بازجویی بُردهاند و بازیگرِ نقش اول فیلم (مرضیه وفامهر) را نزدیک دو ماه است در حبس نگه داشتهاند تا بعد، حتماً همه را محاکمه کنند. خوشبختانه نویسنده و کارگردان فعلاً در محدودۀ تحتِ تسلط آقایان نیست.
گراناز موسوی ادعا ندارد که «فیلم سینمایی» ساخته است. این کارش را در حد یک «فیلم مدرسهای» میداند. اما من که سه بار آن را تماشا کردهام ـ و هر بار هم با علاقه، صحنهها و ماجراها و گفتوگوها را دنبال کردهام ـ بهجرأت میتوانم بگویم که شاعرِ سینماگرِ جوانِ ما فیلم خوبی ساخته که از خیلی از فیلمهایی که امروزه در وطن ساخته میشود و با ادعاهای فراوان میرود روی اکران و کلی هم برایشان هورا میکشند، چند سر و گردن بالاتر است.
پیش از پرداختن به ارزشهای سینمایی و هنریِ «تهرانِ من، حراج»، بد نیست فهرستوار مسائل و مشکلات چندگانهای را نام ببرم که (گفتم) فیلمساز در این اثر مطرح کرده و تا جایی که توانسته، بیغرض و هنرمندانه به آنها پرداخته است؛ حدوداً بهترتیب آمده در فیلم:
یک. مسألۀ مُهاجران افغان، زندگی دشوار آنان در ایران، نداشتنِ کارتِ اقامت و تحقیر شدنشان از سوی نیروهای انتظامی و استثمار آنان توسط ایرانیانی که مدعی ایجاد کار و تولیدند. فیلم با صحنۀ آلونک فقیرانۀ خانوادهای افغان آغاز میشود که گویا در مزرعهای بیرون شهر واقع است. مردِ خانواده سازی خودساخته مینوازد و آواز میخوانَد و کودکان با نشاطی معصومانه، کف میزنند و شادی میکنند تا شاید به این ترتیب، کمی از اندوهِ دوری از زادگاه و زندگی دشوار در غُربت بکاهند.
دو. مجلس رقص و پایکوبی [مثلاً دیسکو] پنهانی گروهی دختر و پسر جوان در انبار و کاهدانی مزرعهای دورافتاده، بهدلیل ممنوعیت برگزاری چنین مجالسی در شهر. با تمام زرق و برقها و چراغهای رنگوارنگ، فضای این مجلس بسیار غمانگیز است و پُر از حقارت.
سه. رفتارِ خشونتآمیزِ نیروهای انتظامی که انگار نه برایِ برقراری و حفظ امنیت و نظم در جامعه، که برای انتقامگیری و اذیت و آزار مردم آموزش دیدهاند. سردستۀ مأموران آنقدر فریاد کشیده که صدایش گرفته است!
چهار. متلکگویی و خشونت لفظی و کلامی مردان نسبت به زنان و واکنش اینان که این نیز طبیعتاً نوعی خشونت است. (صحنۀ خیابان: مرضیه و صدف در اتومبیل در حال حرکت و پسرانی که به موازات آنان در خیابان میرانند و مثلاً شیرینزبانی و دلبری میکنند و سرعت گرفتن صدف و…]
پنج. بیفایده بودن مجازاتهای خشنی همچون شلاق زدن که موجبِ عبرت و ترکِ (بهاصطلاح) خطا و عمل غیرقانونی که نمیشود، هیچ، بلکه لجبازی هم به دنبال دارد.
شش. وجود و وفورِ مشروبات الکلی و انواع مواد مُحرّک و مُخدّر و مصرفِ زیادِ آنها توسط جوانان؛ بهرغم ممنوع بودن و در پی داشتنِ مجازاتهای سخت. [نوشیدن مشروبات الکلی در دیسکوِ آغاز فیلم به احتمال زیاد همراه با استفاده از قُرصهایِ مُخدّر و مُحرّک و حشیش و گِرَس. در مهمانی خانۀ صدف، نوشیدن و بهقول سامان «جوینت» زدن با پیپ. تریاککشی در خانۀ «بچهها»، وقتی مرضیه پس از دریافتِ نتیجۀ مثبتِ آزمایش، میرود تا کمی «آرام» شود، و سرانجام، وجود آن دو گلدانِ گرَس جلوِ پنجرۀ آپارتمان مرضیه در صحنههایِِ آخر فیلم، پس از حراجِ وسایل و...]
هفت. رفتن از ایران به دنبالِ سرابِ بهشتِ «خارج»، گاه از سرِ اجبار (پدر سامان زندان بوده و ممنوعالخروج که بعد گم و گور میشود)، مادر سامان زنی تنها که در استرالیا ناچار است سخت کار کند و طبیعتاً نمیتواند به دو پسرش برسد، بهطوریکه سامان در نتیجه، ترک تحصیل میکند و بعد هم که به قُماربازی میافتد و قرض بالا میآوَرَد. همچنین سرگردانی زنها و مردها از تیپها و قشرها و طبقاتِ مختلف پشت در سفارتخانهها، وجود قاچاقچیان و جاعلان خلافکار لُمپنمَسلَک (مردِ سبیلکلفت که جلوِ سفارت با ادبی تصنعی، کارت و شماره تلفن به همه میدهد.) وضعیت منتظرانِ دریافت پناهندگی در بیرون از ایران و مُشکلاتِ آنان در کمپهای شلوغ و…
هشت. اختلافاتِ خانوادگی و مُشکلاتِ زنان برای دریافتِ حقِ حِضانتِ فرزند (زنِ همسایه، مادر نیلوفر، که میرود دادگاه تا از همسرش طلاق و حضانت دخترکش را بگیرد) و پیامدهایِ آن (توصیۀ مادر نیلوفر به مرضیه که مهریۀ بالا بگیر [هزار سکۀ طلا!] و حق طلاق و شرط و شروطهایِ دیگر که طبیعی است بر موانع ازدواج زوجهای جوان خواهد افزود.)
نُه. سرنوشت تلخ بچههای طلاق و اثراتِ روانیِ بد آن رویِِ ذهن و شخصیتِ آنها (نمونه: نیلوفر).
ده. مشکلِ روابطِ جنسی بیرون از چهارچوبِ خانواده میانِ جوانان، مسألۀ حاملگی ناخواسته و دشواریِ کورتاژ و وحشت از مرگ یا سنگسار (زن چادری در مطب پزشک ضَجه میزند: «میکُشنم!»)
یازده. سوءاستفادۀ مردانِ مسنِ پولدار از دختران و زنان جوانِ فقیر یا دچار مشکلات مادی و خانوادگی و صیغه کردنِ آنها. (صحنۀ اتاق انتظارِ مطبِ پزشک و آن مرد سن و سالدار و آن زن جوان در حال خوش و بش).
دوازده. بچههایِ خیابانی و آدامس و فال فروختنِ آنها. (صحنۀ جلوِ سفارتخانه).
سیزده. عدمِ امنیت در خیابانها و هراس از مُزاحمتها. (وحشتِ مرضیه از مرد ریشویی که میدود طرفِ تاکسی، تا بدان حدّ که تنش سرد میشود.)
چهارده. تضادِ نسلِ جوانِ مُدرن با والدینِ سنّتی که موجبِ قطعِ روابطِ خانوادگی و انسانی میانِ پدرمادر و فرزند میشود. (وضعیتِ مرضیه با پدر و مادرش و دلتنگیاش برای آنها و خواهرِ کوچکترش).
پانزده. مشکلِ ترافیک و تصادفاتِ رانندگی در خیابانهایِ شلوغ و نبودِ امکاناتِ لازم. (صحنۀ تصادف و جمع شدن مردم دور مصدوم و نرسیدن آمبولانس و…)
دختری مرضیه نام، طراح و بازیگر تئاتر که پایاننامۀ دانشکدهاش را هنوز نگذرانده، از خانوادۀ سنتی/ مذهبی خود گسسته و تنها در آپارتمانی در یک مجتمعِ مسکونی مدرن تهران زندگی میکند. کار میکند و مشغولِ تمرین با یک گروهِ تئاتر است که امیدوارند بتوانند مجوز نمایش بگیرند، اما سرانجام با دستگیری کارگردان و تعطیلِ جلسات تمرین، کارشان نوعی تئاترِ زیرزمینی میشود؛ مانند همان گروههای موسیقی زیرزمینی که کنسرت یکیشان را در فیلم میبینیم. مرضیه دوستی دارد صدف نام که روانشناس است و مطب دارد؛ زن جوانی است شاد و شاداب و پُرشور و خوشگذران که بهرغمِ بارها دستگیری و حتا سی ضربه شلاق خوردن، بازهم درس عبرت نمیگیرد و دوست دارد اوقات فراغتش را در میهمانیها و مجالسِ شادخواری و موسیقی و رقص بگذرانَد. سامان ـ جوانی که از استرالیا برگشته ایران چون شنیده «اینجا راحت میشود پول درآورد» به این امید که بتواند بدهیاش را که در قمار باخته، باز پس دهد ـ از طریق صدف با مرضیه آشنا میشود. این دو به همدیگر دل میبندند و سامان بهقولِ خودش «موو این» میکند به آپارتمان مرضیه. او جوانی است ناموفق، ناراضی از زندگی در «بهشتِ استرالیا» که ناکامیهایش را در مستی الکل و نشئگی ـ باز بهقولِ خودش ـ «جوینت» غرق میکند. این زوج که بر اثر اتفاق، از دستگیری شبانه در مجلس رقصِ پنهانی و شلاق خوردن، تنِ سالم به در میبرند، تصمیم میگیرند باهم به استرالیا بروند و زندگی مشترکی تشکیل بدهند و «آیندهشان را بسازند». سادهترین راهِ مهاجرت البته همین ازدواج است. سفارت استرالیا برگۀ صحتِ جسمانی متقاضی را لازم دارد. اما پاسخِ آزمایشهای مرضیه نشان میدهد که او به بیماری ایدز مبتلاست. سامان پس از درگیری لفظی با مرضیه که به درگیری فیزیکی و خشونت میانجامد، او را رها میکند و میرود. مرضیه که کمک پدرش را نیز نپذیرفته، تنها صدف را دارد که معلوم میشود دوستی است وفادار، همراه و خوب. به او دلداری و امید میدهد که نگران نباشد، اینجا اگر نمیشود، «آنطرف آب» میتواند معالجه کند و سلامتیاش را بازیابد، او را به کنسرت میبرد تا با خاطرۀ خوش وطن را ترک کند، همراهش به کوه میرود تا باهم «الا ای آهوی وحشی…» بخوانند و بعد مرضیه فریادهایش را بر سر شهر در حال تاریک شدن تهران بکشد. [صحنهای است مؤثر و زیبا: در پیشزمینه، صدف نشسته و در انتهایِ کادر، شبحِ تار مرضیه دیده میشود که ایستاده و فریاد میکشد. واکنش را در چهرۀ صدف میبینیم. نمای بعدی حرکتِ دوربین است بر فراز شهرِ دودگرفتۀ تهران از بالایِ کوه همراه با بلندتر شدن صدایِ اذانِ مشهورِ مؤذنزادۀ اردبیلی که مؤمنان را فرامیخواند تا بشتابند به سوی نماز و عملِ خیر...] مرضیه ناچار، هرچه دارد حراج میکند و بهکمکِ صدف، آنها را میفروشد تا پولی را که باید به قاچاقچی بدهد، فراهم کند. حتا حلقه و ساعتِ مچیاش را هم میفروشد. در فضایِ بسته و خفۀ پشتِ کامیونی باید ساعتها خاموش بنشیند تا او را از مرز بگذرانند. رانندۀ کامیون پیش از حرکت، قابلمهای دستمالپیچ به او میدهد و میگوید: «اینم آب و دونِت!» او هم انگار پذیرفته که این دختر بیپناه پرندهای است محبوس در قفس. چگونگی گذشتن از مرز و ورود به کشور دیگر و تقاضای پناهندگی دادن و چگونگی رفتن به کمپ پُرجمعیت را نمیبینیم. دو سال گذشته است و مرضیه باز باید داستانهایی را که بهعنوان دلیل گریز از ایران و تقاضای پناهندگی بارها و (شاید) به شکلهای گوناگون نقل کرده، باز با حضور مترجم، برای مأمور ادارۀ مهاجرت [یا سازمان ملل؟] تکرار کند. تفاوت نقلهای او باعث شکِ مأمور شده و همین است که سرانجام میگوید یا باید حالاحالاها همینجا بماند، یا اگر نمیخواهد، میتوانند او را به ایران بازگردانند. مرضیه فرصتی میخواهد تا فکر کند و پاسخ بدهد. صحنههای پایانی فیلم گشت و گذار مرضیه است از عصر و غروب تا شب، در خیابانهای تهران که صدایِ محسن نامجو با خواندنِ ترانۀ مشهورِ «عقایدِ نوکانتی» آنها را همراهی میکند. این گشتوگذار میتواند هم خداحافظی مرضیه با شهر زادگاهش ـ شهری که از سر استیصال آن را به حراج گذاشته ـ باشد و هم شاید نشاندهندۀ اینکه او بازگشت را پذیرفته و حالا بیخانمان و سرگردان، در شبِ شهر تهران میگردد. فیلمساز پاسخِ مرضیه را به حدس بیننده وامیگذارد: آیا مرضیه که فرصت زیادی برای زنده ماندن ندارد، ترجیح میدهد در آن شرایط دشوار بماند تا به احتمال زیاد دچار افسردگی شود یا دست به خودکشی بزند یا کمکم بیماری بر او غلبه کند و بمیرد؟ یا با همان حال و وضعیت بد، بازخواهد گشت؟ اگر بازگردد، در تهران چه میتواند بکند؟ البته این دختر از آن دسته مبتلایان به این بیماری مُسری خطرناک نیست که بخواهد برای انتقام، آن را از طریقِ همخوابگی، به دیگران منتقل کند. اما واقعاً با وضعیتی که او دارد، در شهر زادگاهش، شهری که دوستش دارد و تمام خیابانها و کوچه پس کوچههایش را خوب میشناسد، چگونه میتواند به زندگی ادامه دهد؟
....منبع گویا نیوز
.
پنجشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۰
فقط ۳ میلیون نفر در گروههای ۱۰۰۰۰۰ نفری مستقر در مناطق گوناگون شهر تنها راه حل،
......این چندین سال اخیر که مردم بجان امده ایران دست از سکوت وحشتناك خود برداشته و سیل جمعیت مردمی به خیابانهای تهران و شهرستانها سرازیر شده تا حکومتی را از ریشه برکنند که نه تنها باعث شرمندگی انها در دنیا شده بلکه بی رحمانه مشغول چپاول اموال مردم و دستگیری شکنجه و کشتن هر که بر سر راهشان بوده و عین طاعون عفونت و بیماری خود را به جامعه هدیه ! میکنند بوده ایم ، دیده ایم که هرگونه ایستادگی را بشدت تمام سرکوب می کنند و دوباره سایه سکوت را با کشتن های بیرحمانه جوانانی که فقط ندای ازادی و عدالت را سر میدهند گسترش می دهند . سران اپوزیسیون خارجی را هم اسم نمی برم که هنوز بعداز ۳۲ سال چگونه با بودن در کشورهای ازاد و زندگی در ان ، هنوز ناتوان از درک کلمه * اتحاد * و در حال وهوای جنگ های چریکی یا مبارزه کاملا مسالمت امیز مدنی که این رژیم هم همیشه خواهان ان است بخاطر اینکه کاملا توانایی مهارش را دارد و زمین و ساختمان های زیاد برای بازداشت و شکنجه و کشت وکشتار جوانانی که گوش بفرمان اقایون استراتژیست داده ند ، اپوزیسیون داخلی هم که به دوران طلایی امامشان چسبیده اند و با فراخوان های مسخره و کودکانه باعث بیرون کشیدن مردم و سرکوب انها بوسیله رژیم و در نتیجه دلسردی و بی تفاوتی انها می شوند .دریغ از یک ابتکار ،دریغا از یک برنامه منطقی و مدون انگار که وبا امده و فقط مغزشان را کشته !! . یک روز فراخوان *الله اکبری* می دهند که مارا بدین منجلاب هولناك کشاند می دهند، انهم بر بام خانه ها !یا فراخوان سوت سوتک می دهند حداقل این اخری بهتر است ! یعنی دلنشین تر است ، اما متاسفانه هیچ رژیمی با الله اکبر و سوت سوتک سرنگون نشده و نخواهد شد .بیائیم ۲ دوتا چهارتا حساب کنیم ، من میگم جمعیت تهران چقدر است ؟ ۱۵ میلیون ؟ ۲۰ میلیون ؟ ، از این جمعیت بجرات ۹۵ درصد انها مخالف رژیم هستند و از این ۹۵ درصد بجرات دوباره می گویم ۴۰ درصد ان سخت مایلند به خیابانها بیایند که با تجارب قدیم دیگر* سرد* شده اند اما *پتانسیلی* هستند بسیار قوی ، و باز هم ازاین ۴۰ درصد مطمئنم که ۲۰ درصد انها حاضرند در هر شرایطی به خیابانها بروند چنانچه در اخرین فراخوان مسخره *سکوت* دیدیم، حال حساب کنید با یک* فراخوان سرنگونی و حساب شده* این جمعیت را بجای فرستادن همگی انها انهم یکجا !که هر عقل سالم گوید به ان* سلاخی* و و بکشتن دادن مردم ، بیائیم به ۲۰ حتی ۳۰ بخش تقسیم کرده و به خیابان ها بروند با * برنامه * ، در چنین حالتی این ۳۰ گروه یا بخش جمعیتی هستند ۳ میلیونی که اگر انرا به ۳۰ گروه ۱۰۰۰۰۰ نفری تقسیم کنیم و با فکر درست انها را در مناطق گوناگون شهر مستقر کنیم باور کنید هیچ نیروئی جلو دارشان نخواهد بود ، مگر نیروهای دشمن چقدر است ؟ و تا چه حد توانایی کنترل اوضاع را دارند ؟ . اگر بتوانیم چنین کاری را انجام دهیم بدون شک نه بسیج نه لباس شخصی ونه سپاه خواهد توانست اوضاع را کنترل کند جمعیت ۱۰۰۰۰۰ نفری استادیوم ازادی را که دیده اید ؟ تصور کنید همین جمعیت اما خروشان در ۳۰ بخش شهر در حالیكه هر لحظه مردمان ان ۴۰ درصد هم به انها اضافه می شود .گیجی و سردرگمی نیروهای امنیتی و کمبود نیرو مطمئنا انها را به زانو در خواهد اورد ،تمامی پیروزی دشمن در گذشته در این بوده که برای فراخوان وقت کافی داشته و زودتر نیروهای خود را در منطقه چیده و توانسته براحتی سرکوب کند اما به من بگوئید انها با ۳۰ گروه خشن ۱۰۰۰۰۰ نفری در مناطق گوناگون تهران و شهرستانها چکار خواهند توانست بکنند ؟
ففط فرار ، فقط فرار مطمئنم .
ففط فرار ، فقط فرار مطمئنم .
چهارشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۰
ایا ازادگی امکان اضافه کردن این مورد امنیتی را دارد ؟ / پیشنهاد
......بیشتر اوقات احساس می کنم وقتی روی ازادگی لوگ می کنم ان صفحه مثل صفحه پیشین نیست نمی دانم شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد . درخواست من از سایت ازادگی این است که اگر میسر می باشد و قابل رسیدگی لطفا امنیت ورود به سایت را بالا ببرید تا مخصوصا کسانیکه از داخل ایران فعالیت دارند با کمی بیشتر و خیالی راحت وارد شوند و احساس نکنند همین لحظات است که نیروهای* تاریکی* با تق تق و یا بدون ان بکشتن * چراغ * امده است . سایتهای معروف هر روزه تلاش می کنند امنیت کاربران خود را بالاترو بالاتر ببرندو برای اینکار از روشهای گوناگونی استفاده می کنند مثل ورود به سایت با فرستادن یک کد ۴ رقمی به موبایلشان در همان لحظه و وارد کردن ان بوسیله کاربر یا بعلاوه ان ۱۰ نمونه اعداد ۹ رقمی و اخطار در بالای سایت که حتمآ با اچ۰تی۰تی۰پی۰اس وارد شوند .
مثلا در فیسبوک ، من با تعغیر دادن موارد امنیتی همیشه یک مسیج دریافت می کنم در لحظه ورود که اخطار می دهد شخصی وارد فیسبوکم شده با ساعت و محل تقریبی ان که یکبار از امریکا بود ! که فهمیدم هک شده ام همین طور در تمام اوقات روی سایت ان * قفل * زرد رنگ روی نوار ادرس سایت و در وسط ان مثل ازادگی همیشه و همه جا خود را نشان می دهد ،وقتی هم خودم وارد شوم که معلوم است و نیازی نیست و دلیتش می کنم .
نظرات شما کاربران را با جان ودل می پذیرم .
مثلا در فیسبوک ، من با تعغیر دادن موارد امنیتی همیشه یک مسیج دریافت می کنم در لحظه ورود که اخطار می دهد شخصی وارد فیسبوکم شده با ساعت و محل تقریبی ان که یکبار از امریکا بود ! که فهمیدم هک شده ام همین طور در تمام اوقات روی سایت ان * قفل * زرد رنگ روی نوار ادرس سایت و در وسط ان مثل ازادگی همیشه و همه جا خود را نشان می دهد ،وقتی هم خودم وارد شوم که معلوم است و نیازی نیست و دلیتش می کنم .
نظرات شما کاربران را با جان ودل می پذیرم .
سهشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۰
بهار انقلابات عربی و ترس و نگرانی من
.....اینهمه هلهله و چلچله برای ازادی تونس ،مصر ،لیبی و سوریه از چنگال دیکتاتورانی از قبیل بن علی ،مبارک ،قذافی و اسد امیدوارم مردمش زین پس شاهد در اغوش کشیدن ازادی و استقلال واقعی کشورشان باشند ، چشم حسودش کور ولی اخرین بار تصاویر پخش شده از تلویزیون را میدان بزرگ لیبی و مصر دیدم نمی دونم چرا یهو دلم شور زد و نگران شدم ،توی میدان بزرگ فقط مردان جوانی بودند و اثری از زنان بچشم نمی خورد یا منصفانه حداقل در مصر تک و توکی از زنان هم به چشم می خورد اما اغلب هم ریشو و شعارهای حنجره پاره کن و اشنا ، ترس و نگرانی که عربها بسیار مستعد تر از ما ایرانیان که همیشه ازاده تر از انها بودیم و هرگز هم مستعمره کشوری نبودیم جز حال و زیر حاکمیت حکومت اسلامی انهم بوسیله یک کشور کمونیستی تازه بدوران رسیده ای مثل چین ! ترس و نگرانی که نکند فردا زنهایشان و دخترانشان را بزور مثل ما چادر سرشان کنند و قوانین شریعت اسلام را پیاده ! .بعداز ۳۳ سال دیدن دوباره ان صحنه های اشنا موجی از نگرانی مرا فرا گرفت . از ان می ترسم که بلائی که ۳۳ سال قبل سر ما اومد به سر اونا هم خواسته یا ناخواسته بیاد ،کی می دونه ؟ .خارج از بحث عرب و ایرانی و ما بهتریم! و به تبعیض انسانی که شخصا ارزشی قائل نبوده و نیستم چیزی ازارم می دهد و ان اینکه ۳۳ سال پیش ما ایرانیان بسیار جلوتر از عربها از هر نظری بودیم تنها مصر بود که می توانم بگویم در جاهایی با ما برابر بود اما دیگر کشورهای عربی چیزهایی را که ما قبل از انقلاب غیر منطقی و مسخره داشتیم شاید بیشتر انها خوابش را هم نمی دیدند و نداشتند و یا حالا دارند .اکثر کشورهای عربی قبیله ایست و قبایل نفوذ زیادی دارند یا تنها قبیله ای بحکومت رسیده و حاکمیت پیدا کرده تا بر اثر فساد و فقر کودتایی شود و قبیله ای دیگر بر حاکمیت افسار زند .دنیای اسلام و باور مردم عرب به اسلام با ما ایرانیان زمین تا اسمان فرق می کند و کیست که نداند ایمان اغلب مردم سرزمین عرب به اسلام از ما بیشتر و پر نفوذ تر است و بخش عظیمی از توده مردم عرب مسلمان *دل *ی هستند و اینجاست که نگرانی من شدت پیدا می کند که در فردای ازادی مردم، بچاهی که ما ۳۳ سال پیش افتادیم نیاید ان روز که سقوط کنند که دنیا رنگ زشتی بخود خواهد دید .
بخش اول
بخش اول
اشتراک در:
پستها (Atom)