.....بهش میگم اخه چکار کنم ،تو یه راه جلو پام بزار ؟
میگه : اگه بیل زن بودم باغ خودمو بیل میزدم .
میگم :مگه تو هم درد منو داری ؟
میگه : ای بابا ،درد ، درده دیگه شاخ و دم مگه داره ؟ همه درد دارند بگرد دنبال ادم بی درد پیدا نمی کنی. تو یجای کارت میلنگه ،من جای دیگم شوخی هم نمیکنم
میگم :ظاهرا که وضعت میزونه و میزنم به اهن دم دستم بجای تخته
نگاهم میکنه جوریکه انگار ۲ روزه رفیقیم ! میگه :
چند ساله همدیگرو میشناسیم ؟
میگم : چطور ؟ خوب سالهاست چه میدون
م ۲۰ ساله و بشوخی میگم غیر شباش
میگه راست و حسینی بگو چطوری منو دیدی ؟ ، سالهاست که تو این خارجیم لااقل رک بودنو یاد گرفتیم ، نگرفتیم ؟
میگمم : تا اونجایی که میشناسمت ادم بدی نیستی واسه خودت بیزینس داری زن و بچه ات کنارتند یپاتم اینجا و پای دیگتم ایرانه و اضافه میکنم ولی با همه اختلافات عقیده ای که داریم ولی بعنوان دوست ،دوستت دارم .
میگه :میدونم حرف دلتو زدی ممنون .اگه چیزی دارم همش بخاطر راهنمایی های تو بوده و کمک های فکریت ،حالام یکباره دیگه ازت کمک میخوام !
گفتم :برای یکبار هم که شده اومدم اینجا اگه بشه تو بمن کمک کنی
گفت : تو کمک نمی خوای چون یه ادم یه لا قبایی ونه دلبستگی به پول داری و نه به دنیا و خوش بحالت اینو از ته دلم میگم از هفت دنیا ازاد و راحتی .تا داری خرج میکنی موقعی هم که تموم شد غمت نیست چون اینجور زندگی را قبول داری و مسئولیت زن و بخصوص بچه و چیزای دیگرو نداری
گفتمش : خب حالا دیگه چا غان نکن بگو دردت چیه ؟
گفت : عاشق شدم بدجوری ، موندم چکار کنم !
گفتمم : نکنه پای همون دختره پولیشی تو کاره ،همونی که باهات کار میکنه ؟
گفت :ناکس تو از کجا فهمیدی ؟
گفتم :دیدمت باهاش چند بار تو ماشینت ، خر که بنظر نمی یام ؟ اگه بنظر میام تا برم خودمو با یه اسب تاق بزنم اضافشم تو بدی ؟
گفت :زنم وبال گردنم شده ،ولی نه اینکه مخالفه ! فهمیده حتی چند روز پیش اومدم خونه دیدم راحت دوتاشون نشستند دل میدند و قلوه میگیرند حتی زنم براش بلیط کنسرت ابی را هم براش خریده که همگی !! با هم بریم کنسرت .
گفتم : شوخی میکنی ؟
گفت :بجون ارمان( پسرش) نه
گفتم :مگه میشه ؟
گفت : نه حتما یه کلکی تو کار زنم هست وگرنه کاتیا دختر صاف وصادقیه
......ادامه دارد
فهرست وبلاگ من
شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۰
جمعه، تیر ۱۷، ۱۳۹۰
چرا ما ایرانیان هیچ وقت احساس * مسئولیت * نمی کنیم ؟
...دیروز همینجور که راه می رفتم، با خودم فکر میکردم و مثه دیوونه ها بلند بلند با خودم حرف میزدم (دیگه عادت شده) که اخر و عاقبت کار ما با این ادمخوران حاکم چی میشه و چی در انتظارمون خواهد بود ولی هرچه بالا و پایین میکردم کمتر احساس خوبی بهم دست میداد ، جنگ وجدالی بود بین خودم و خودم ! میگفتم هر موقع زنگ میزنم ایران از دوست و اشنا و خانواده ، همش میگند نه بابا اینجا خوب شده مثه اون موقع که رفتی ، (اوایل دهه ۶۰
نیست) و همه چی تعغیر کرده ! ، دوستان و بسیار افراد دیگری که به ایران سفر کرده اند هم از تعغیر محیط و فضا میگند و اضافه میکنند که اگه تو ایران پول داشته باشی همه چی برات مهیاست ! وقتی از ازادی حرف میزنم که ایا ازادی هم وجود داره ؟ همه بدون استسناء یکمی لب ورچین میشندو میگند: ای بابا سرت تو کار خودت باشه، ازادی که عشق و حالتو بکنی ! دیگه مرگ میخوای همونجا که هستی بمیر که ازادی ! و من می مونم و یه دنیا دلمردگی و دلشورگی که قرار نبود تبعید خود خواسته من و امثال من اینهمه سال طولانی بشه . نگاه میکنم طبقه محروم جامعه که اکثرا از فرط فقر و بدبختی و نااگاهی مجبور شدند تن به دریوزگان حاکم بدهند و بخاطر لقمه نانی خونالود در خدمت انان باشند ، طبقه متوسط جامعه نیز با همه نارضایتی از شرایط موجود و داشتن دو سه شغل تن به رضای بی انصاف روزگار دادندو دیگه بریدند ، طبقه ثروتمند و پولدار هم که روزبروز پروار تر میشوند و با دلالی و شغلهای کاذب دیگه نمیخوان وضعیت عوض بشه ولی با تمامی این حرفها با خودم میگم اگر چنین است پس چرا همه ناراضی از وضعیت موجودند ؟ چرا ۹۰ درصد اونا میخوان این شرایط عوض بشه ؟! . البته که ببخشید الاغ تشریف ندارم جواب سوال را دارم و خوبشم دارم اونم اسمش هست * مسئولیت * و چیز دیگری هم نیست .از موقعی که چشم بدنیا باز کردیم هرگز تو خانواده یا مدرسه از * مسئولیت * و هزینه ای که بایستی بعضی مواقع براش بدیم با ما سخن نگفتند و ما را با مسئولیت هایی که در بزنگاه زندگی سراغمان میاد اشنا نکردند بلکه برعکس همیشه راهی را یادمون دادند که با * زرنگی * از زیر بارش در رویم و این از زیر بار مسئولیت در رفتن یا * زرنگی * خودش شده یک امتیاز ! یک هوش خدا دادی ! و چه احساس خوبی ! برا صاحبش داره و چه به به چهچه ای از اطرافیان و شده یجورایی *مدل* اجتماعی! .سالهاست که ایرانیان جدیدی را میبینم که تازه از ایران امده اند ، انجاست که وقتی مدتی را باهاشان سر میکنی به عمق فاجعه ای که رژیم اسلامی در طی این سالهای سیاه بر مردم تحمیل کرده با خبر میشوی انگار از سیاره ای دیگر اومدند دو رویی و دو شخصیتی یکی از ارکان زندگیشون شده ،اصلا نمیتونی مثل دیگران باهاشون احساس ارتباط کنی ،نمیتونی اعتمادی بهشون داشته باشی پشتت را بهشون کردی خنجره که بدون اینکه بفهمی و مهمتر اینکه حتی خودشون بفهمند چرا تا دسته احساس میکنی تو پشتته !بخودت میگی : مگه جز راهنمایی و کمک و راه انداختن کارشون زحمتی هم براشون درست کردم ؟
جواب منفیه ، پس چرا ؟ ، چرا اینقدر با هم دشمنیم چرا اینقدر حسادت چرا اینقدر احساس تنهایی ؟ و چرا هاییکه پاسخی مطمئن برایشان نداری . به جرات تمام میگم تنها و تنها اقلیت نژادی هستیم در خارج از کشور که هیچگونه محلی برای جمع شدن و گردهمایی و محلی برای دوستیابی نداریم ، تنها کشوری هستیم که علاقه ای به هموطن خود نداریم ،خیلی زور بزنیم یکی دوتا سازمان خیریه درست کردیم که پول یا بودجه ای از کشور میزبان بگیریم و با ارباب رجوع ! با توهین برخورد و زیر چشمی با بی اعتمادی نگاهشان کنیم بدون اینکه بخواهیم بدانیم که دردشان چیست و بغض این است که این برخوردها دو طرفه است . ملیت های دیگر حتی از افریقایی بگیر تا اسیایی و همین ترکیه ای ها صد ها محل تجمع دارند از کلابهای مختلف بگیر تا دنسینگ ها و محل های شعر خوانی و اجتماعات سیاسی و تفریحی هرجایی که گیرشون بیاد تبدیلش میکنند به * پاتوق * برای هموطنانشان ، اما ما ؟ شعارمان و اعتقادمان این است * میخوای راحت باشی و صدمه نخوری از ایرانی هموطن خودت فاصله بگیر * . برگردیم به مورد بالاتر یعنی مسئولیت داشتن و موضوع این است که منصفانه تنها از دیگران خرده نمی گیرم حتی در افراد خانواده خودم هم که زیاد وقتی نیست که امده اند بسیار این بی مسئولیتی و انداختن مشکلات پیش امده بدوش دیگران را اغلبا دیده ام ،کاری یا چیزیکه اشتباها یا غیر عامدانه انجام گرفته و نیاز فقط به گفتن * متاسفم * را دارد چنان به موضوعی حاد تبدیل میکنند که باعث کدورت فی مابین میشوند و یا* تعارفات ایرانی* که جایگاه و مفهومی در اینجا ندارد چنان میشود که مشکلات زیادی پیش میاورد که در جای خودش به ان میرسم.
در انتها فقط به این نکته بسنده میکنم که مشکلات و ضعف فرهنگی بسیار زیادی داریم و تا انها را ریشه کن نکنیم در اینده اش همان اش است و کاسه همان کاسه .
نیست) و همه چی تعغیر کرده ! ، دوستان و بسیار افراد دیگری که به ایران سفر کرده اند هم از تعغیر محیط و فضا میگند و اضافه میکنند که اگه تو ایران پول داشته باشی همه چی برات مهیاست ! وقتی از ازادی حرف میزنم که ایا ازادی هم وجود داره ؟ همه بدون استسناء یکمی لب ورچین میشندو میگند: ای بابا سرت تو کار خودت باشه، ازادی که عشق و حالتو بکنی ! دیگه مرگ میخوای همونجا که هستی بمیر که ازادی ! و من می مونم و یه دنیا دلمردگی و دلشورگی که قرار نبود تبعید خود خواسته من و امثال من اینهمه سال طولانی بشه . نگاه میکنم طبقه محروم جامعه که اکثرا از فرط فقر و بدبختی و نااگاهی مجبور شدند تن به دریوزگان حاکم بدهند و بخاطر لقمه نانی خونالود در خدمت انان باشند ، طبقه متوسط جامعه نیز با همه نارضایتی از شرایط موجود و داشتن دو سه شغل تن به رضای بی انصاف روزگار دادندو دیگه بریدند ، طبقه ثروتمند و پولدار هم که روزبروز پروار تر میشوند و با دلالی و شغلهای کاذب دیگه نمیخوان وضعیت عوض بشه ولی با تمامی این حرفها با خودم میگم اگر چنین است پس چرا همه ناراضی از وضعیت موجودند ؟ چرا ۹۰ درصد اونا میخوان این شرایط عوض بشه ؟! . البته که ببخشید الاغ تشریف ندارم جواب سوال را دارم و خوبشم دارم اونم اسمش هست * مسئولیت * و چیز دیگری هم نیست .از موقعی که چشم بدنیا باز کردیم هرگز تو خانواده یا مدرسه از * مسئولیت * و هزینه ای که بایستی بعضی مواقع براش بدیم با ما سخن نگفتند و ما را با مسئولیت هایی که در بزنگاه زندگی سراغمان میاد اشنا نکردند بلکه برعکس همیشه راهی را یادمون دادند که با * زرنگی * از زیر بارش در رویم و این از زیر بار مسئولیت در رفتن یا * زرنگی * خودش شده یک امتیاز ! یک هوش خدا دادی ! و چه احساس خوبی ! برا صاحبش داره و چه به به چهچه ای از اطرافیان و شده یجورایی *مدل* اجتماعی! .سالهاست که ایرانیان جدیدی را میبینم که تازه از ایران امده اند ، انجاست که وقتی مدتی را باهاشان سر میکنی به عمق فاجعه ای که رژیم اسلامی در طی این سالهای سیاه بر مردم تحمیل کرده با خبر میشوی انگار از سیاره ای دیگر اومدند دو رویی و دو شخصیتی یکی از ارکان زندگیشون شده ،اصلا نمیتونی مثل دیگران باهاشون احساس ارتباط کنی ،نمیتونی اعتمادی بهشون داشته باشی پشتت را بهشون کردی خنجره که بدون اینکه بفهمی و مهمتر اینکه حتی خودشون بفهمند چرا تا دسته احساس میکنی تو پشتته !بخودت میگی : مگه جز راهنمایی و کمک و راه انداختن کارشون زحمتی هم براشون درست کردم ؟
جواب منفیه ، پس چرا ؟ ، چرا اینقدر با هم دشمنیم چرا اینقدر حسادت چرا اینقدر احساس تنهایی ؟ و چرا هاییکه پاسخی مطمئن برایشان نداری . به جرات تمام میگم تنها و تنها اقلیت نژادی هستیم در خارج از کشور که هیچگونه محلی برای جمع شدن و گردهمایی و محلی برای دوستیابی نداریم ، تنها کشوری هستیم که علاقه ای به هموطن خود نداریم ،خیلی زور بزنیم یکی دوتا سازمان خیریه درست کردیم که پول یا بودجه ای از کشور میزبان بگیریم و با ارباب رجوع ! با توهین برخورد و زیر چشمی با بی اعتمادی نگاهشان کنیم بدون اینکه بخواهیم بدانیم که دردشان چیست و بغض این است که این برخوردها دو طرفه است . ملیت های دیگر حتی از افریقایی بگیر تا اسیایی و همین ترکیه ای ها صد ها محل تجمع دارند از کلابهای مختلف بگیر تا دنسینگ ها و محل های شعر خوانی و اجتماعات سیاسی و تفریحی هرجایی که گیرشون بیاد تبدیلش میکنند به * پاتوق * برای هموطنانشان ، اما ما ؟ شعارمان و اعتقادمان این است * میخوای راحت باشی و صدمه نخوری از ایرانی هموطن خودت فاصله بگیر * . برگردیم به مورد بالاتر یعنی مسئولیت داشتن و موضوع این است که منصفانه تنها از دیگران خرده نمی گیرم حتی در افراد خانواده خودم هم که زیاد وقتی نیست که امده اند بسیار این بی مسئولیتی و انداختن مشکلات پیش امده بدوش دیگران را اغلبا دیده ام ،کاری یا چیزیکه اشتباها یا غیر عامدانه انجام گرفته و نیاز فقط به گفتن * متاسفم * را دارد چنان به موضوعی حاد تبدیل میکنند که باعث کدورت فی مابین میشوند و یا* تعارفات ایرانی* که جایگاه و مفهومی در اینجا ندارد چنان میشود که مشکلات زیادی پیش میاورد که در جای خودش به ان میرسم.
در انتها فقط به این نکته بسنده میکنم که مشکلات و ضعف فرهنگی بسیار زیادی داریم و تا انها را ریشه کن نکنیم در اینده اش همان اش است و کاسه همان کاسه .
روشنفکر ، امروزه فردی بازنده است ؟
زیبیله برگ، ترجمهی بهجت : در گذشته فیلسوفها و پروفسورها ارجی داشتند و مردم به احترامشان کلاه از سر برمیداشتند. در سالهای دههی هشتاد ولی دگرگونیای در رابطه با این ارزشها بهوجود آمد. چرا امروزه، «روشنفکر» یک فحش است؟ برای اینکه چیزی که نتوان آن را فروخت، بیارزش شده و کلان ثروتمندان بیشرم، به سرمشق همگان تبدیل شدهاند.
روشنفکرها در گذشته هم وجود داشتند؛ اینها کسانی بودند که کتاب مینوشتند، پروفسور، نقاش، فیلسوف یا موسیقیدان بودند. همه به دیدهی تحسین به آنها نگاه میکردند، به حالشان غبطه میخوردند و وقت سلام گفتن، به احترامشان کلاه از سر برمیداشتند. این وضعیت روشنفکران در قرن پیش بود؛ وقتی که «سرمایهدار»، فحش محسوب میشد و کسی که پولش را به رخ دیگران میکشید، بیشرم. تازهبهدورانرسیدههای متمول در آن سالها کسانی بودند که همسرانشان، پالتوی پوست حیوانات مرده به تن میکردند و خود به قشر «نافرهیخته«ی جامعه تعلق داشتند. این جماعت شکمگنده، گوشت خوک هم میخورد.
در گذشتهها، یعنی در دههی هشتاد قرن پیش، در ضمن، غیرقابل تصور هم بود که زنی، اگر تصادفاً به شغل «خانم رئیسی» مشغول نبود، لباسی به تن کند، شالی دور گردن بیندازد یا کلاهی بر سر بگذارد که مارک براق و طلایی تولیدکنندهی آن از یک فرسنگی قابل تشخیص بود. از رخت و لباسها، کیف و کفشها و عینکهای مارکدار تنها جمعی از حضرات پا بهسن گذاشتهی پولدار استفاده میکردند و بچههای آنها حاضر نبودند به شکل و شمایل آنها در بیایند یا لباسی به تن کنند که به مادر و پدربزرگهایشان هم میآمد.دههی هشتاد همزمان، دگرگونیهای بسیاری را به همراه داشت. اینکه کسی در بانک کار کند، دیگر خاص عدهای نبود که در رشتههای دیگر کاری از دستش برنیامده بود. سرمایهداری، در نتیجهی شکست تلاشهای مذبوحانهی رقیبش، برای همیشه بر او پیروز شده بود و خود در یک مرحلهی انفجاری بهسر میبرد؛ انفجاری که بهزودی به خودفروپاشی آن منتهی خواهد شد.
در این شرایط کسانی از نظر اجتماعی مورد احترام قرار میگیرند که کاری از دستشان بربیاید؛ البته کاری پولساز! کلان ثروتمندان، سرمشقهای کلِ جامعه شدهاند؛ شیوهی زندگیشان هم همینطور، مثل داشتن هلکوپتر و قایقهای تندرو و شیر آب طلایی... اینکه ثروتمند شدن و به شیوهی ثروتمندان زندگی کردن شدنی است، تصوری است که از دولتی سر افزایش روزافزون روزنامههای زرد در جامعه رواج پیدا کرده است. روند جهانیشدن، مردم کرهی زمین را بههم نزدیک کرده است. اینان طوری رفتار میکنند انگار در این جهان، روی این کرهی خاکی به میهمانی کسالتبار آدم بیگانهای رفتهاند. در حال حاضر ما هر چه به دستمان برسد، چپاول میکنیم و دیگران، کسانی که پس از ما میآیند، باید وضعیت بدتری از ما داشته باشند. ما برای انباشتن شکمهای خود دریاها را غارت میکنیم، کوهها را از ذخایر طبیعیاش تهی میسازیم و ژرفای اقیانوسها را تا آنجا که عمق دارد، میکاویم تا «سود» استخراج کنیم. همهی ما، کلاً در طلب یک چیز هستیم؛ هرچه که باشد، فقط بیشتر و بیشتر...
در چنین دنیای پرزرق و برقی، سارتر و سیمون دوبووار دیگر سرمشقهای جامعه نیستند.براد پت و انجلینا جولی، جای آنها را گرفتهاند. بچه، چندین خانه و ویلا، مزرعهی اسب، ثروت بیکران؛ همگی میخواهیم اینطوری باشیم، همگی میخواهیم اینطوری زندگی کنیم. روشنفکر، امروزه فردی بازنده است. چون پولی در نمیآورد، به رخت و لباسش مارکی دوخته یا آویزان نشده و در جزیرهی سنت موریس جشن نمیگیرد. روشنفکر امروزه، ارزشی برای جامعهی ما ندارد و در نتیجه موجودی مضحک است.
گاهی الکساندر کلوگه، (کارگردان و نویسندهی سرشناس آلمانی) را میبینیم که با متانت روبروی دوربین نشسته و آه میکشد. گاهی میشنویم که تیراژ نمایشنامهها یا آثار فلسفی به یک میلیون هم نمیرسد. چرا؟ چون چیزی که نتوان آن را فروخت، بیارزش است. کسانی که مدافع این استدلال هستند، موفقیت را دلیل درستی راهشان میدانند که البته ابلهانهترین منطق زمانهی ماست. امید است که این وضعیت بهزودی به یک سقوط جهانی بینجامد، به فروپاشی عظیم آنچه که میشناسیم تا بر حماقت، نقطهی پایان مسرتآمیزی گذاشته شود.
روشنفکرها در گذشته هم وجود داشتند؛ اینها کسانی بودند که کتاب مینوشتند، پروفسور، نقاش، فیلسوف یا موسیقیدان بودند. همه به دیدهی تحسین به آنها نگاه میکردند، به حالشان غبطه میخوردند و وقت سلام گفتن، به احترامشان کلاه از سر برمیداشتند. این وضعیت روشنفکران در قرن پیش بود؛ وقتی که «سرمایهدار»، فحش محسوب میشد و کسی که پولش را به رخ دیگران میکشید، بیشرم. تازهبهدورانرسیدههای متمول در آن سالها کسانی بودند که همسرانشان، پالتوی پوست حیوانات مرده به تن میکردند و خود به قشر «نافرهیخته«ی جامعه تعلق داشتند. این جماعت شکمگنده، گوشت خوک هم میخورد.
در گذشتهها، یعنی در دههی هشتاد قرن پیش، در ضمن، غیرقابل تصور هم بود که زنی، اگر تصادفاً به شغل «خانم رئیسی» مشغول نبود، لباسی به تن کند، شالی دور گردن بیندازد یا کلاهی بر سر بگذارد که مارک براق و طلایی تولیدکنندهی آن از یک فرسنگی قابل تشخیص بود. از رخت و لباسها، کیف و کفشها و عینکهای مارکدار تنها جمعی از حضرات پا بهسن گذاشتهی پولدار استفاده میکردند و بچههای آنها حاضر نبودند به شکل و شمایل آنها در بیایند یا لباسی به تن کنند که به مادر و پدربزرگهایشان هم میآمد.دههی هشتاد همزمان، دگرگونیهای بسیاری را به همراه داشت. اینکه کسی در بانک کار کند، دیگر خاص عدهای نبود که در رشتههای دیگر کاری از دستش برنیامده بود. سرمایهداری، در نتیجهی شکست تلاشهای مذبوحانهی رقیبش، برای همیشه بر او پیروز شده بود و خود در یک مرحلهی انفجاری بهسر میبرد؛ انفجاری که بهزودی به خودفروپاشی آن منتهی خواهد شد.
در این شرایط کسانی از نظر اجتماعی مورد احترام قرار میگیرند که کاری از دستشان بربیاید؛ البته کاری پولساز! کلان ثروتمندان، سرمشقهای کلِ جامعه شدهاند؛ شیوهی زندگیشان هم همینطور، مثل داشتن هلکوپتر و قایقهای تندرو و شیر آب طلایی... اینکه ثروتمند شدن و به شیوهی ثروتمندان زندگی کردن شدنی است، تصوری است که از دولتی سر افزایش روزافزون روزنامههای زرد در جامعه رواج پیدا کرده است. روند جهانیشدن، مردم کرهی زمین را بههم نزدیک کرده است. اینان طوری رفتار میکنند انگار در این جهان، روی این کرهی خاکی به میهمانی کسالتبار آدم بیگانهای رفتهاند. در حال حاضر ما هر چه به دستمان برسد، چپاول میکنیم و دیگران، کسانی که پس از ما میآیند، باید وضعیت بدتری از ما داشته باشند. ما برای انباشتن شکمهای خود دریاها را غارت میکنیم، کوهها را از ذخایر طبیعیاش تهی میسازیم و ژرفای اقیانوسها را تا آنجا که عمق دارد، میکاویم تا «سود» استخراج کنیم. همهی ما، کلاً در طلب یک چیز هستیم؛ هرچه که باشد، فقط بیشتر و بیشتر...
در چنین دنیای پرزرق و برقی، سارتر و سیمون دوبووار دیگر سرمشقهای جامعه نیستند.براد پت و انجلینا جولی، جای آنها را گرفتهاند. بچه، چندین خانه و ویلا، مزرعهی اسب، ثروت بیکران؛ همگی میخواهیم اینطوری باشیم، همگی میخواهیم اینطوری زندگی کنیم. روشنفکر، امروزه فردی بازنده است. چون پولی در نمیآورد، به رخت و لباسش مارکی دوخته یا آویزان نشده و در جزیرهی سنت موریس جشن نمیگیرد. روشنفکر امروزه، ارزشی برای جامعهی ما ندارد و در نتیجه موجودی مضحک است.
گاهی الکساندر کلوگه، (کارگردان و نویسندهی سرشناس آلمانی) را میبینیم که با متانت روبروی دوربین نشسته و آه میکشد. گاهی میشنویم که تیراژ نمایشنامهها یا آثار فلسفی به یک میلیون هم نمیرسد. چرا؟ چون چیزی که نتوان آن را فروخت، بیارزش است. کسانی که مدافع این استدلال هستند، موفقیت را دلیل درستی راهشان میدانند که البته ابلهانهترین منطق زمانهی ماست. امید است که این وضعیت بهزودی به یک سقوط جهانی بینجامد، به فروپاشی عظیم آنچه که میشناسیم تا بر حماقت، نقطهی پایان مسرتآمیزی گذاشته شود.
پنجشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۰
یگانه* دختر* ۵ ساله ای که کارگر ساختمانی است / پس کجا هستند اوباشان و سران دولتی ؟
....ای لعنت بشما ، ای نفرین ابدی بر شما که قلبتان از سنگ خاراست . چطور دلتان می اید با کودکی که تنها ۵ سال دارد چنین رفتار کنید ؟ ای تف بر شما و مذهب کثیفتان که جز درد ورنج ارمغانی بهمراه خویش نیاورد .بر سرزمینی نشسته ایم که باید گدایی حق خویش را کنیم و کسانیکه فکر میکنند این مخازن نفت و گاز کانهای ذیقیمت و جنگلهای سبز ارثیه پدریشان هست ! دریغا که دیگر مردی نیست در بینمان .دریغا .
.....پدر این دختر بچه –یگانه – میگوید: چون کسي را ندارم مجبورم دخترم را روزانه به سر ساختمان بیاورم که با توجه به اینکه زمان رفت و آمدم به شهر مامازن 6 ساعت است به شدت دخترم خسته و اذیت می شود.
او میگوید: در مامازن یک اتاق اجاره کرده که ماهانه 100 هزار تومان اجاره میدهد.
پدر یگانه میگوید: به دليل اينكه يگانه را روزها سر ساختمان ميآورم، او نيز پا به پاي من كار ميكند و فعاليتهاي سبكي همچون حمل كيسههاي مصالح ساختماني را انجام ميدهد. او میگوید: یگانه چند روز پیش به خاطر گرد و خاک ناشی از گچ و سیمان مریض شده و یک شب تمام تب کرده است.
این کارگر كوچك ساختمانی امیدوار است که مسوولان و شرکتهای ساختمانی برای استخدام پدرش به عنوان یک سرایهدار از خانوادهاش حمايت مالي كنند.
متن زیرگفتوگو با این کودک 5 ساله است، دختری که اگر چه فقیر است، اما پدرش برای تربیت او نهایت تلاش خود را کرده است.
یگانه! چرا اینجا کار میکنی؟
پدرم مریض است و پول نداریم. من هر روز با او میآیم که در خانه تنها نباشم. پدرم پایش درد میکند هر وقت کیسههای سیمان را بلند میکند اذیت میشود و شبها از شدت درد خوابش نمیبرد. من زور ندارم، اما کمکش میکنم که کمتر اذیت شود.
خانهتان کجاست؟
خیلی دور است ما در خانهمان یخچال و تلویزیون و تلفن نداریم.
چرا پیش مادربزرگ یا خالهات نمیروی؟
مادرم مرده است. تازه مادربزرگم هم مرده و خاله و عمه هم ندارم.
چه درخواستي از مسوولان داري؟
پدرم نمیتواند کار کند، اما اگر کار نکند پول نداريم. هیچ کس کمکمان نمیکند.
پدرم میگوید اگر سرایدار یک ساختمان شود زندگیمان خوب میشود
.....پدر این دختر بچه –یگانه – میگوید: چون کسي را ندارم مجبورم دخترم را روزانه به سر ساختمان بیاورم که با توجه به اینکه زمان رفت و آمدم به شهر مامازن 6 ساعت است به شدت دخترم خسته و اذیت می شود.
او میگوید: در مامازن یک اتاق اجاره کرده که ماهانه 100 هزار تومان اجاره میدهد.
پدر یگانه میگوید: به دليل اينكه يگانه را روزها سر ساختمان ميآورم، او نيز پا به پاي من كار ميكند و فعاليتهاي سبكي همچون حمل كيسههاي مصالح ساختماني را انجام ميدهد. او میگوید: یگانه چند روز پیش به خاطر گرد و خاک ناشی از گچ و سیمان مریض شده و یک شب تمام تب کرده است.
این کارگر كوچك ساختمانی امیدوار است که مسوولان و شرکتهای ساختمانی برای استخدام پدرش به عنوان یک سرایهدار از خانوادهاش حمايت مالي كنند.
متن زیرگفتوگو با این کودک 5 ساله است، دختری که اگر چه فقیر است، اما پدرش برای تربیت او نهایت تلاش خود را کرده است.
یگانه! چرا اینجا کار میکنی؟
پدرم مریض است و پول نداریم. من هر روز با او میآیم که در خانه تنها نباشم. پدرم پایش درد میکند هر وقت کیسههای سیمان را بلند میکند اذیت میشود و شبها از شدت درد خوابش نمیبرد. من زور ندارم، اما کمکش میکنم که کمتر اذیت شود.
خانهتان کجاست؟
خیلی دور است ما در خانهمان یخچال و تلویزیون و تلفن نداریم.
چرا پیش مادربزرگ یا خالهات نمیروی؟
مادرم مرده است. تازه مادربزرگم هم مرده و خاله و عمه هم ندارم.
چه درخواستي از مسوولان داري؟
پدرم نمیتواند کار کند، اما اگر کار نکند پول نداريم. هیچ کس کمکمان نمیکند.
پدرم میگوید اگر سرایدار یک ساختمان شود زندگیمان خوب میشود
سر تعظیم فرود می اورم برای گلستان پرپر شده ام .
....به احترام تمامی انسانهایی که بخاطر *ازادی *و ازاد شدن من و تو از چنگال خونخواران حاکم چه در زندانها و با طناب دار ،یا تیرباران و یا زیر شکنجه های هولناك ویا در خیابان ها با مشت گره کرده پرپر شدند ، جان شیرینشان را از دست دادند، سر تعظیم و همچنین سری از خجالت فرو اورده چراكه نتوانستم راهشان را که همانا *ازادی * باشد بدرستی دنبال کنم ، سرم را به خجالت پایین نگه میدارم چراكه توانایی نگاهی هرچند اندک به چشمان بازماندگان شان را ندارم، سرم را از خجالت پایین نگه میدارم چون اعتراف میکنم فقط بازیگری بوده ام که باید رلی را برای چند ساعت در خیابان بعهده بگیرم انهم با احتیاط فراوان، بعد برگردم بخانه ام و به امورات زندگیم رسیدگی ! کنم * تا شاید وقتی دیگر *، سرم را پایین میگیرم تا نگاهم با چشمان خجالت زده دیگری روبرو نشود ، سرم را از خجالت پایین میگیرم چون شاید عادتم دادند که سربزیر !! باشم ،اما شگفتیم در این است چرا عده ای سرشان پایین نیست و با سینه های جلو داده حرکت میکنند ؟ ....... اه لعنتی ...... حال میفهمم چرا* هشیاری *، تنها فرق مابین ما همین بایستی باشد و همچنین شکست پی در پی ما . هشیاری یا اگاهی بله بله خودشه ،غیر از این نیست یعنی نباید باشد ، بله پاشنه اشیل انها همین است ، نقطه ضعف انها همین است . مقداری از اظطرابم کم میشود ولی بلافاصله بشدت منقلب میشوم از فکر وحشتناکی که مثل بختک خودشو یکهویی برویم انداخت ، بخودم میگویم خوب اگر من ادعای هشیاری دارم پس علت محتاط بودنم ، واهمه ام در اعتراضات جمعی خیابانی چیست ؟ ،ایا تردید دارم در هدفم ؟ یا از دستگیر شدن و محبوس شدن واهمه دارم ؟ ......نه نه باید بدانم بایستی با ضعفم اشنا شوم بایستی بدانم چرا و چرا احساس خفت دارم ؟، اره بگو بگو ، بگو اعتراف کن که چه چیز است ...... * ترس * است همیشه ترس بوده بگذار با ترست اشنا شوی بگذار بشناسیش بفهمش که از کجا نشانه دارد و چطور در تو رسوخ کرده این قدم اول و بزرگیست که برای شناخت خودت برمیداری اره شروع کن ،شروع کن ..... . قدم زنان مدتها به ان فکر می کردم........ از ان روز مدتهاست گذشته احساس سبکی میکنم انگار باری را از پشتم برزمین نهاده ام ، همان بار سنگینی که مجبورم میکرد سرم را از خجالت پایین بگیرم و به کسی نگاه نکنم دیگر چنان نیست در خیابان با چشمانی راسخ و شانه هایی صاف حرکت میکنم .
اما هنوزم سرم را بعضی مواقع با دیدن چهره ای پرپر شده بعلامت تعظیم فرود می اورم و در همان حال مشتم را گره کرده تر تا اینبار بر فرق دشمنان ازادیم بکوبم
خوشحالم خیلی خوشحالم .
اما هنوزم سرم را بعضی مواقع با دیدن چهره ای پرپر شده بعلامت تعظیم فرود می اورم و در همان حال مشتم را گره کرده تر تا اینبار بر فرق دشمنان ازادیم بکوبم
خوشحالم خیلی خوشحالم .
وجدان بیدار
...طبق معمول خواب راحتی نداشتم ، لامصب همون ۲ - ۳ ساعت خواب هم داره کم کم
تبدیل به کابوس میشه، یه عالمه مریضی و درد های خواسته و ناخواسته یکطرف استفاده از انواع قرص های رنگارنگ برا کم کردنش یطرف که خودش یه عالمه عوارض جانبی دیگه ای داره بعلاوه نمیدونم با این * وجدان * م چکار کنم ! نمیتونم بکشمش چون اگه کشتمش دیگه کسی نیست که باهام روراست باشه و بدی ها و اعمال درست و نادرست منو بهم بگه مخصوصا این روزا که انگار قهر کرده ازم ، رفته* بست * نشسته تو دلم درو روش بسته هرچه هم صداش میکنم جواب نمیده حتی مجبور شدم کلک بهش !! بزنم و عمدا از پیرزنی که جایی را نمیدید و نابینا بود و کمک میخواست که از عرض خیابون رد شه , به مسخره گفتم برو عینکتو عوض کن و عینک تخته ای بزن حتما میبینی ! ، با اینکه میدونستم این * من * نیستم ولی بازم وجدانم سرم داد نزد مثل همه اوقات !. چی شده ؟ از خودم سوال کردم
یهو ته * دلم * صدای قیژی اومد این صدا اشنا بود چون دلم مدتهاست که زنگار غم گرفته و بنرمی باز نمیشد ، هه هه فهمیدم از کنج دلم اومده بیرون اره خودش بود * وجدان *م
گفت : چیه خوشحال شدی ؟
درحالیکه قیافه نمیفهمم چی میگی ! را گرفته بودم گفتم : منظورت چیه ؟ نه
درحالیکه حس کردم به ابلهی من پوزخند می زند گفت : نگاه ، فقط اومدم تا اتمام حجت کرده باشم ، یه تیر داری و یه نشون گرفتی ؟
گفتم : باشه خیلی خوب اصلا بگو داستان چیه چرا قهر کردی منو تنها گذاشتی ؟
گفت :روراست بگم تو ادم خوبی هستی ولی تنها خوب بودن ملاک نیست ،خوب بودن مثه همه چیزای دیگه توی این دنیا نسبی است و قابل تبدیل به بی تفاوتی و در انتها بدی .
گفتم :صبر کن صبر کن تند نرو اول این چه ربطی داره ، دوما تو همیشه باید در کنار ادمی باشی .
با نیشخندی گفت :ربطشو بهت میگم ولی *در کنار ادمی بودن* کاری همیشگی نیست و نبوده , قدرت ما * وجدان ها* هم مثل همه چیز که گفتم نسبی است و این تا زمانی است که شما ادما بخواین .
خواستم بگم که ، حرفمو قطع کرد و گفت : حرفم تمام نشد ، با سن و سالی که داری برات مثالی میزنم تا حالیت بشه( چقدر وقتی کلمه حالیت بشه را بکار میبره دلم میخواد بزنم دک و دنده شو خرد کنم !) گفتم خوب ادامه بده حضرت اقا
گفت : نلسون ماندلا را همه میشناسند همچنین خمینی را ، درسته ؟
گفتم : بله همه میشناسند ولی چه ربطی داره ؟
گفت : ربطش این است که همه چیز همه چی دست خودمونه ، ماندلا زندانبان سالهای زندانی بودن خودشو با اینکه اذیتش هم بسیار کرده بود پیدا میکنه و میبخشه و موقعش هم که میرسه از قدرت وسوسه کننده و دلفریب کناره میگیره و به کار خیریه برای مردم تهیدست روی میاره ، حالا هم بزرگان ،رهبران واندیشمندان دنیا برای دیدنش و حرفاش که اعتباریست از سروکله هم بالا میروند ، درست میگم ؟
گفتم :بله
گفت : بجاش خمینی که یکهزارم درد و رنج ماندلا را نکشیده بود بمحض قدرت گرفتن ادم فرستاد اژان بدبختی که دستور داشت اونو اسکورت کنه بگیرند و بدون محاکمه اعدام کنه و پس از ان هم وعده های داده شده را فراموش کرد ، قدرت را بدست خودش گرفت ولایت مرتجع فقیه را اجرا کرد و هزاران هزار ادم را راهی قبرستون ها کرد و هزاران عمل غیر انسانی دیگر ، چرا ؟
چون قدرت وسوسه اش کرد فریبش داد و پا بروی هرچه اخلاقیات بود گذاشت و بعد هم با بی ابرویی تمام ولی در قدرت مرد . خیلی راحت * مرد * .
تفاوت در این دو این است که خمینی هم میتوانست ماندلایی دیگری برای ایرانیان باشد ولی نشد چون پا بر روی *وجدانش * گذاشت و در انتها فراموش کرد که وجدانی هم دارد .
گفتم : همه این حرفهات درست است ولی مشکل من و تو چیه ؟
خندید و گفت : هیچی
با عصبانیت گفتم هیچی ؟ چندین روز است که صدات میکنم دنبالت میگردم رفتی تو این دل زنگار زده بست نشستی و حالا میگی هیچی ؟
در جواب گفت :فقط میخواستم امتحانت کنم ببینم چقدر روی وجدانت حساب میکنی و تکیه میکنی ، تازه من که شبانه روز نمیتونم قاضی اعمال تو باشم وقت ان است که بتوانی بتنهایی تصمیم بگیری حالا هم میخوام برگردم برم کمی بیشتر استراحت کنم ، درضمن* دلت* هم پیغام داد که این زنگار غم را پاک کن هرچه زودتر ، چون خلل داره ایجاد میکنه تو کارش بجای فکر کردن *عمل* کن که برای برای قلبت هم خوبه .
بعداز این حرف احساس کردم دوباره صدای* قیژ* ی را شنیدم و دری که بسته شد .
اخرین حرفش هنوز توی گوشم زنگ می زند* عمل * کن .
تبدیل به کابوس میشه، یه عالمه مریضی و درد های خواسته و ناخواسته یکطرف استفاده از انواع قرص های رنگارنگ برا کم کردنش یطرف که خودش یه عالمه عوارض جانبی دیگه ای داره بعلاوه نمیدونم با این * وجدان * م چکار کنم ! نمیتونم بکشمش چون اگه کشتمش دیگه کسی نیست که باهام روراست باشه و بدی ها و اعمال درست و نادرست منو بهم بگه مخصوصا این روزا که انگار قهر کرده ازم ، رفته* بست * نشسته تو دلم درو روش بسته هرچه هم صداش میکنم جواب نمیده حتی مجبور شدم کلک بهش !! بزنم و عمدا از پیرزنی که جایی را نمیدید و نابینا بود و کمک میخواست که از عرض خیابون رد شه , به مسخره گفتم برو عینکتو عوض کن و عینک تخته ای بزن حتما میبینی ! ، با اینکه میدونستم این * من * نیستم ولی بازم وجدانم سرم داد نزد مثل همه اوقات !. چی شده ؟ از خودم سوال کردم
یهو ته * دلم * صدای قیژی اومد این صدا اشنا بود چون دلم مدتهاست که زنگار غم گرفته و بنرمی باز نمیشد ، هه هه فهمیدم از کنج دلم اومده بیرون اره خودش بود * وجدان *م
گفت : چیه خوشحال شدی ؟
درحالیکه قیافه نمیفهمم چی میگی ! را گرفته بودم گفتم : منظورت چیه ؟ نه
درحالیکه حس کردم به ابلهی من پوزخند می زند گفت : نگاه ، فقط اومدم تا اتمام حجت کرده باشم ، یه تیر داری و یه نشون گرفتی ؟
گفتم : باشه خیلی خوب اصلا بگو داستان چیه چرا قهر کردی منو تنها گذاشتی ؟
گفت :روراست بگم تو ادم خوبی هستی ولی تنها خوب بودن ملاک نیست ،خوب بودن مثه همه چیزای دیگه توی این دنیا نسبی است و قابل تبدیل به بی تفاوتی و در انتها بدی .
گفتم :صبر کن صبر کن تند نرو اول این چه ربطی داره ، دوما تو همیشه باید در کنار ادمی باشی .
با نیشخندی گفت :ربطشو بهت میگم ولی *در کنار ادمی بودن* کاری همیشگی نیست و نبوده , قدرت ما * وجدان ها* هم مثل همه چیز که گفتم نسبی است و این تا زمانی است که شما ادما بخواین .
خواستم بگم که ، حرفمو قطع کرد و گفت : حرفم تمام نشد ، با سن و سالی که داری برات مثالی میزنم تا حالیت بشه( چقدر وقتی کلمه حالیت بشه را بکار میبره دلم میخواد بزنم دک و دنده شو خرد کنم !) گفتم خوب ادامه بده حضرت اقا
گفت : نلسون ماندلا را همه میشناسند همچنین خمینی را ، درسته ؟
گفتم : بله همه میشناسند ولی چه ربطی داره ؟
گفت : ربطش این است که همه چیز همه چی دست خودمونه ، ماندلا زندانبان سالهای زندانی بودن خودشو با اینکه اذیتش هم بسیار کرده بود پیدا میکنه و میبخشه و موقعش هم که میرسه از قدرت وسوسه کننده و دلفریب کناره میگیره و به کار خیریه برای مردم تهیدست روی میاره ، حالا هم بزرگان ،رهبران واندیشمندان دنیا برای دیدنش و حرفاش که اعتباریست از سروکله هم بالا میروند ، درست میگم ؟
گفتم :بله
گفت : بجاش خمینی که یکهزارم درد و رنج ماندلا را نکشیده بود بمحض قدرت گرفتن ادم فرستاد اژان بدبختی که دستور داشت اونو اسکورت کنه بگیرند و بدون محاکمه اعدام کنه و پس از ان هم وعده های داده شده را فراموش کرد ، قدرت را بدست خودش گرفت ولایت مرتجع فقیه را اجرا کرد و هزاران هزار ادم را راهی قبرستون ها کرد و هزاران عمل غیر انسانی دیگر ، چرا ؟
چون قدرت وسوسه اش کرد فریبش داد و پا بروی هرچه اخلاقیات بود گذاشت و بعد هم با بی ابرویی تمام ولی در قدرت مرد . خیلی راحت * مرد * .
تفاوت در این دو این است که خمینی هم میتوانست ماندلایی دیگری برای ایرانیان باشد ولی نشد چون پا بر روی *وجدانش * گذاشت و در انتها فراموش کرد که وجدانی هم دارد .
گفتم : همه این حرفهات درست است ولی مشکل من و تو چیه ؟
خندید و گفت : هیچی
با عصبانیت گفتم هیچی ؟ چندین روز است که صدات میکنم دنبالت میگردم رفتی تو این دل زنگار زده بست نشستی و حالا میگی هیچی ؟
در جواب گفت :فقط میخواستم امتحانت کنم ببینم چقدر روی وجدانت حساب میکنی و تکیه میکنی ، تازه من که شبانه روز نمیتونم قاضی اعمال تو باشم وقت ان است که بتوانی بتنهایی تصمیم بگیری حالا هم میخوام برگردم برم کمی بیشتر استراحت کنم ، درضمن* دلت* هم پیغام داد که این زنگار غم را پاک کن هرچه زودتر ، چون خلل داره ایجاد میکنه تو کارش بجای فکر کردن *عمل* کن که برای برای قلبت هم خوبه .
بعداز این حرف احساس کردم دوباره صدای* قیژ* ی را شنیدم و دری که بسته شد .
اخرین حرفش هنوز توی گوشم زنگ می زند* عمل * کن .
چهارشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۰
تجاوز گروهی به گربه ها هم سرایت کرده
...داد بلندی زدم و گفتم عجب ، دیگه از شما انتظار نداشتم ، بالاخره حیوانی گفتند ، انسانی گفتند !
یکیشون بدون اینکه حتی روشو برگردونه میوئ کرد و گفت : عجب ، ماه رجب ! مگه ما چیمون از ادما کمتره ؟ تازه بسکه گشنه موندیم و اشغال گوشت های قصابی را هم شما دیگه میخرید و چیزی برا ما نمیزارید که قصاب محل پرت کنه جلومون !
اون یکی دیگه همینطور که قنبلشو تکون میداد گفت : اقا را باش ما هم مجبوریم دیگه هرجا تظاهرات بوده که ما جز لقد و گاز خردل و اشک اور نصیبمون نشد ولی وقتی رفتیم اون طرف لااقل یه ته مونده ساندویچی ، ساندیسی لیس زدیم و خوردیم درضمن کتکم نخوردیم !
گفتم : خوب حالا میگیم حق با شماست تغصیر ماست ولی دیگه تجاوز گروهی اونم از طرف شما که جزء حیوون حساب میشید به عقل جور در نمیاد یعنی تو حیوونام تا حال نداشتیم ، اینو چی میگی ؟ ها ؟
یکیشون که پوست پلنگی هم بود نه گذاشت و نه برداشت با یک لبخند کریه گفت :
مال ساندیس مرغوبشه ! و همشون خندیدن میاه میاه میاه و گربه ماده بیچاره را رو زمین رها کردند و رفتند .
یکیشون بدون اینکه حتی روشو برگردونه میوئ کرد و گفت : عجب ، ماه رجب ! مگه ما چیمون از ادما کمتره ؟ تازه بسکه گشنه موندیم و اشغال گوشت های قصابی را هم شما دیگه میخرید و چیزی برا ما نمیزارید که قصاب محل پرت کنه جلومون !
اون یکی دیگه همینطور که قنبلشو تکون میداد گفت : اقا را باش ما هم مجبوریم دیگه هرجا تظاهرات بوده که ما جز لقد و گاز خردل و اشک اور نصیبمون نشد ولی وقتی رفتیم اون طرف لااقل یه ته مونده ساندویچی ، ساندیسی لیس زدیم و خوردیم درضمن کتکم نخوردیم !
گفتم : خوب حالا میگیم حق با شماست تغصیر ماست ولی دیگه تجاوز گروهی اونم از طرف شما که جزء حیوون حساب میشید به عقل جور در نمیاد یعنی تو حیوونام تا حال نداشتیم ، اینو چی میگی ؟ ها ؟
یکیشون که پوست پلنگی هم بود نه گذاشت و نه برداشت با یک لبخند کریه گفت :
مال ساندیس مرغوبشه ! و همشون خندیدن میاه میاه میاه و گربه ماده بیچاره را رو زمین رها کردند و رفتند .
این چه زندگیه ؟
...داشتم قدم میزدم که یهو دیدمش ،پریشان حال و اشفته با بلند بلند با خودش حرف میزد . گفتم بخود که برو ببینش ،تا بهش نزدیک شدم یه حالی شد انگار خجالت کشیده بود .
گفتم : سلام چجوری بابا خبری ازت نیست کجا بودی ؟
گفت :ای اقا ! دست رو دلم نذار که نالان است .
گفتم : خب چی شده چه اتفاقی افتاده ، اگه بتونم کمکی کنم خوشحال میشم .
گفت : هیچی ! چند روز پیش رفتیم شکار
گفتم : خوب
گفت :تو جنگل بودم یه شیر گنده هم ۵ متر
ی وایساده بود ، منم یه گوله بیشتر نداشتم.
با هیجان گفتم : خوب بعد چی شد ؟ زدیش ؟
گفت : نه ،ترسیدم خطا بره بهش نخوره !.
گفتم :خب بعد چی شد ؟
گفت : اومد ۳متریم
گفتم :بعد چی شد ، زدیش ؟
گفت :نه اگه خطا میرفت میدونی چی میشد .
گفتم :خب بعد چی شد ؟
گفت : اومد ۲ متریم !
گفتم :خب حتما زدیش ؟
گفت : نه وحشت سراپامو گرفته بود گفتم شاید خطا رفت .
گفتم : خب بعد چی شد ؟
گفت : اومد یه متریم !
گفتم : حتما دیگه زدیش ؟
گفت : اره
گفتم : خب بعد چی شد ؟
گفت : بهش نخورد !
با تعجب گفتم خوب بعد چی شد ؟
گفت : منو خورد !
گفتم : ا تو هم ما رو گرفتی ؟ ، تو که زنده ای
با دلخوری گفت : ای بابا این چه زندگیه نه یارانه ای، نه پولی اخر ماه همش خجالت از حاج غلام بقال سرکوچه مون از زن و بچه و صاحبخانونه و از صبح تا شب کلک و دروغ حقه بازی ؟
دیگه چیزی نگفتم و سعی کردم یواشكی از کنارش رد شدم ، خداحافظی کردم
داشتم ازش دور میشدم که صدای ترمز شدید ماشینی را شنیدم و فریاد التماس اود راننده را که میگفت شما دیدید این اقا عمدا خودشو انداخت جلو ماشینم ، دیدید ، ندیدین ؟
و من با وجدانی عذاب اور روبرو شدم که میگفت چرا حرفشو باور نکردی ؟ ما همه. مون خوردنی هستیم ، گیرم مش غلام زودتر ؟
گفتم : سلام چجوری بابا خبری ازت نیست کجا بودی ؟
گفت :ای اقا ! دست رو دلم نذار که نالان است .
گفتم : خب چی شده چه اتفاقی افتاده ، اگه بتونم کمکی کنم خوشحال میشم .
گفت : هیچی ! چند روز پیش رفتیم شکار
گفتم : خوب
گفت :تو جنگل بودم یه شیر گنده هم ۵ متر
ی وایساده بود ، منم یه گوله بیشتر نداشتم.
با هیجان گفتم : خوب بعد چی شد ؟ زدیش ؟
گفت : نه ،ترسیدم خطا بره بهش نخوره !.
گفتم :خب بعد چی شد ؟
گفت : اومد ۳متریم
گفتم :بعد چی شد ، زدیش ؟
گفت :نه اگه خطا میرفت میدونی چی میشد .
گفتم :خب بعد چی شد ؟
گفت : اومد ۲ متریم !
گفتم :خب حتما زدیش ؟
گفت : نه وحشت سراپامو گرفته بود گفتم شاید خطا رفت .
گفتم : خب بعد چی شد ؟
گفت : اومد یه متریم !
گفتم : حتما دیگه زدیش ؟
گفت : اره
گفتم : خب بعد چی شد ؟
گفت : بهش نخورد !
با تعجب گفتم خوب بعد چی شد ؟
گفت : منو خورد !
گفتم : ا تو هم ما رو گرفتی ؟ ، تو که زنده ای
با دلخوری گفت : ای بابا این چه زندگیه نه یارانه ای، نه پولی اخر ماه همش خجالت از حاج غلام بقال سرکوچه مون از زن و بچه و صاحبخانونه و از صبح تا شب کلک و دروغ حقه بازی ؟
دیگه چیزی نگفتم و سعی کردم یواشكی از کنارش رد شدم ، خداحافظی کردم
داشتم ازش دور میشدم که صدای ترمز شدید ماشینی را شنیدم و فریاد التماس اود راننده را که میگفت شما دیدید این اقا عمدا خودشو انداخت جلو ماشینم ، دیدید ، ندیدین ؟
و من با وجدانی عذاب اور روبرو شدم که میگفت چرا حرفشو باور نکردی ؟ ما همه. مون خوردنی هستیم ، گیرم مش غلام زودتر ؟
رژیم نکبتبار اسلامی برای ششمین سال متوالی در جایگاه سوم در قاچاق جنسی انسانی
...براساس گزارش های وزارت امور خارجه امریکا ،رژیم نکبت اسلامی برای ششمین سال متوالی مقام سوم را در قاچاق انسانها بدست اورد ، پسران و دخترانی که حتی مرز ۱۳ سالگی نرسیده و برای فاحشه گری و برده گی به کشورهای مختلف بخصوص کشورهای عربی بزور و فریب و فقر ارسال میشوند مثل یک کالا ! .در گزارشات اشاره شده که در بین انها نوجوانان پسر بخصوص برای استفاده جنسی به کشورهای اطراف خلیج فارس فرستاده میشوند و این سازمانهای غیر قانونی و از طرف افراد دولتی و دیگر سازمانها مخصوصا سپاه پاسداران حمایت میشوند در ازای پورسانتهای سرسام اور .پسران جوان افغانی بخاطر فقر شدید خانوادگی مجبور به تن دادن به روسپیگری و دیگر شرایط هولناک و رفتار بد از طرف سرپرستان فاحشه خانه ها که در جنوب ایران قرار دارند میشوند و انها نیز
کسانی نیستند جز سرداران افغان و پاکستانی که باز با چراغ سبز افراد رده بالای سپاه کار میکنند .این دختران و پسران نوجوان از خانواده هایشان به مبلغ بسیار ناچیزی انهم بین ۱۵ تا ۲۰ دلار و حتی ۵ دلار خریداری شده و با مبالغ بسیار زیاد به مشتریان منحرف خارجی و ایرانی بخصوص رانندگان کامیون ،اعضای حوزه ،و کارگران افغان میباشند .
مجتهدان ازاد و مستقل !! باید کلاه یا عمامه کثیف خود را بالا بگذارند .
کسانی نیستند جز سرداران افغان و پاکستانی که باز با چراغ سبز افراد رده بالای سپاه کار میکنند .این دختران و پسران نوجوان از خانواده هایشان به مبلغ بسیار ناچیزی انهم بین ۱۵ تا ۲۰ دلار و حتی ۵ دلار خریداری شده و با مبالغ بسیار زیاد به مشتریان منحرف خارجی و ایرانی بخصوص رانندگان کامیون ،اعضای حوزه ،و کارگران افغان میباشند .
مجتهدان ازاد و مستقل !! باید کلاه یا عمامه کثیف خود را بالا بگذارند .
سهشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۰
راستی ، چرا این روزا خبری از * فاطی کماندو * نیست ؟
...راست آنست که همسرالهام " یعنی فاطی کماندو خودی خود" نه کسی است و نه چیزی در چنته دارد، اما برای اینکه بدانیم, چه شد که روزگارمان این شد" خوب است مطلع باشیم "شرایط امروز"، حاصل زحمات شبانه روزی و توهمات کودکانه و بی ریشه ی کسانی است" که سرمست قدرت و شهرت بادآورده، جولان می دادند و این و آن را بدون ارائه مدرک و سندی، متهم می کردند و خود در مقام قضاوت، حکمی سنگین و غیرعادلانه می دادند... آنانی که
اولی ترین اصول انسانی و اسلامی را لگدمال کردند به بهانه های مختلف، "حفظ قدرت" را بر "حفاظت از اصول دینی و ملی" ترجیح دادند و نتیجه، شد آنچه شد!
گو آنکه گذشته و عملکرد نداشته او و بسیاری از همفکران معدودش که امروزه بی محابا پایههای نظام را مورد یورش قرار می دهند، گویاتر از آن است که بتوان پذیرفت بندبازیهای او به قصد "اصلاح امور" و "حفظ انقلاب" بود که اگر بود؛ امروز باید * فاطی کماندو * را مقابل جریان انحرافی و راس آن می دیدیم.. (البته حقیقتاً از رییسی که خود در مقابل 60 میلیون ایرانی، رواج تهمت و بی اخلاقی می کند، وجود حامی سرسختی چون* فاطی کماند*و نه اتفاقی جعلی و بی پشتوانه که عین صحت و حقیقت است.)
اما سئوال این است، امروز که بالاترین مقام اجرایی کشور، راست راست می چرخد و از "جریان انحرافی" حمایت می کند، با حکم رهبری مخالفت می کند، قهر می کند و .... چرا خبری از آن جیغ ها و تندخویی ها نیست؛ آن داد و فریادها نیست؛ از ایستادن مقابل ضد ولایت ها و انحرافیون خبری نیست، از خیلی چیزهای دیگر خبری نیست...
گویی خود فاطی کماندو و رفقایش با آن سطح از درک اولیات سیاسی، فهمیده اند که حضور در عرصه سیاست، نیازمند "توهمات و تحلیل سازی ها یک شبه" نیست که به عقبه ای سنگین علمی محتاج است! که خوب واضح است که این لشکر یاجوج وماجوج حاکم بر ایران ان عقبه مهم و اصلی را ندارند چون یکشبه ره صد ساله را انهم با بی انصافی تمام رفتند و مدارک دکترا و مهندسی و صدها لقب دیگر را * غصب *کردند...
بله! از خانم فاطمه رجبی (همسر الهام)یا فاطی کماندو خودمان ، آن "شیرزن جبهه حامیان دولت" که از قضا مدعی "اندیشه" نیز بود، خبری نیست!
* با کمی تعغیر از گویا نیوز *
اولی ترین اصول انسانی و اسلامی را لگدمال کردند به بهانه های مختلف، "حفظ قدرت" را بر "حفاظت از اصول دینی و ملی" ترجیح دادند و نتیجه، شد آنچه شد!
گو آنکه گذشته و عملکرد نداشته او و بسیاری از همفکران معدودش که امروزه بی محابا پایههای نظام را مورد یورش قرار می دهند، گویاتر از آن است که بتوان پذیرفت بندبازیهای او به قصد "اصلاح امور" و "حفظ انقلاب" بود که اگر بود؛ امروز باید * فاطی کماندو * را مقابل جریان انحرافی و راس آن می دیدیم.. (البته حقیقتاً از رییسی که خود در مقابل 60 میلیون ایرانی، رواج تهمت و بی اخلاقی می کند، وجود حامی سرسختی چون* فاطی کماند*و نه اتفاقی جعلی و بی پشتوانه که عین صحت و حقیقت است.)
اما سئوال این است، امروز که بالاترین مقام اجرایی کشور، راست راست می چرخد و از "جریان انحرافی" حمایت می کند، با حکم رهبری مخالفت می کند، قهر می کند و .... چرا خبری از آن جیغ ها و تندخویی ها نیست؛ آن داد و فریادها نیست؛ از ایستادن مقابل ضد ولایت ها و انحرافیون خبری نیست، از خیلی چیزهای دیگر خبری نیست...
گویی خود فاطی کماندو و رفقایش با آن سطح از درک اولیات سیاسی، فهمیده اند که حضور در عرصه سیاست، نیازمند "توهمات و تحلیل سازی ها یک شبه" نیست که به عقبه ای سنگین علمی محتاج است! که خوب واضح است که این لشکر یاجوج وماجوج حاکم بر ایران ان عقبه مهم و اصلی را ندارند چون یکشبه ره صد ساله را انهم با بی انصافی تمام رفتند و مدارک دکترا و مهندسی و صدها لقب دیگر را * غصب *کردند...
بله! از خانم فاطمه رجبی (همسر الهام)یا فاطی کماندو خودمان ، آن "شیرزن جبهه حامیان دولت" که از قضا مدعی "اندیشه" نیز بود، خبری نیست!
* با کمی تعغیر از گویا نیوز *
چگونه روشنفکر احمق شد ..
زیبیله برگ، ترجمهی بهجت امید - در گذشته فیلسوفها و پروفسورها ارجی داشتند و مردم به احترامشان کلاه از سر برمیداشتند. در سالهای دههی هشتاد ولی دگرگونیای در رابطه با این ارزشها بهوجود آمد. چرا امروزه، «روشنفکر» یک فحش است؟ برای اینکه چیزی که نتوان آن را فروخت، بیارزش شده و کلان ثروتمندان بیشرم، به سرمشق همگان تبدیل شدهاند.
روشنفکرها در گذشته هم وجود داشتند؛ اینها کسانی بودند که کتاب مینوشتند، پروفسور، نقاش، فیلسوف یا موسیقیدان بودند. همه به دیدهی تحسین به آنها نگاه میکردند، به حالشان غبطه میخوردند و وقت سلام گفتن، به احترامشان کلاه از سر برمیداشتند. این وضعیت روشنفکران در قرن پیش بود؛ وقتی که «سرمایهدار»، فحش محسوب میشد و کسی که پولش را به رخ دیگران میکشید، بیشرم. تازهبهدورانرسیدههای متمول در آن سالها کسانی بودند که همسرانشان، پالتوی پوست حیوانات مرده به تن میکردند و خود به قشر «نافرهیخته«ی جامعه تعلق داشتند. این جماعت شکمگنده، گوشت خوک هم میخورد.
در گذشتهها، یعنی در دههی هشتاد قرن پیش، در ضمن، غیرقابل تصور هم بود که زنی، اگر تصادفاً به شغل «خانم رئیسی» مشغول نبود، لباسی به تن کند، شالی دور گردن بیندازد یا کلاهی بر سر بگذارد که مارک براق و طلایی تولیدکنندهی آن از یک فرسنگی قابل تشخیص بود. از رخت و لباسها، کیف و کفشها و عینکهای مارکدار تنها جمعی از حضرات پا بهسن گذاشتهی پولدار استفاده میکردند و بچههای آنها حاضر نبودند به شکل و شمایل آنها در بیایند یا لباسی به تن کنند که به مادر و پدربزرگهایشان هم میآمد دههی هشتاد همزمان، دگرگونیهای بسیاری را به همراه داشت. اینکه کسی در بانک کار کند، دیگر خاص عدهای نبود که در رشتههای دیگر کاری از دستش برنیامده بود. سرمایهداری، در نتیجهی شکست تلاشهای مذبوحانهی رقیبش، برای همیشه بر او پیروز شده بود و خود در یک مرحلهی انفجاری بهسر میبرد؛ انفجاری که بهزودی به خودفروپاشی آن منتهی خواهد شد.
در این شرایط کسانی از نظر اجتماعی مورد احترام قرار میگیرند که کاری از دستشان بربیاید؛ البته کاری پولساز! کلان ثروتمندان، سرمشقهای کلِ جامعه شدهاند؛ شیوهی زندگیشان هم همینطور، مثل داشتن هلکوپتر و قایقهای تندرو و شیر آب طلایی... اینکه ثروتمند شدن و به شیوهی ثروتمندان زندگی کردن شدنی است، تصوری است که از دولتی سر افزایش روزافزون روزنامههای زرد در جامعه رواج پیدا کرده است. روند جهانیشدن، مردم کرهی زمین را بههم نزدیک کرده است. اینان طوری رفتار میکنند انگار در این جهان، روی این کرهی خاکی به میهمانی کسالتبار آدم بیگانهای رفتهاند. در حال حاضر ما هر چه به دستمان برسد، چپاول میکنیم و دیگران، کسانی که پس از ما میآیند، باید وضعیت بدتری از ما داشته باشند. ما برای انباشتن شکمهای خود دریاها را غارت میکنیم، کوهها را از ذخایر طبیعیاش تهی میسازیم و ژرفای اقیانوسها را تا آنجا که عمق دارد، میکاویم تا «سود» استخراج کنیم. همهی ما، کلاً در طلب یک چیز هستیم؛ هرچه که باشد، فقط بیشتر و بیشتر...
در چنین دنیای پرزرق و برقی، سارتر و سیمون دوبووار دیگر سرمشقهای جامعه نیستند. پت و جولی، جای آنها را گرفتهاند. بچه، چندین خانه و ویلا، مزرعهی اسب، ثروت بیکران؛ همگی میخواهیم اینطوری باشیم، همگی میخواهیم اینطوری زندگی کنیم. روشنفکر، امروزه فردی بازنده است. چون پولی در نمیآورد، به رخت و لباسش مارکی دوخته یا آویزان نشده و در جزیرهی سنت موریس جشن نمیگیرد. روشنفکر امروزه، ارزشی برای جامعهی ما ندارد و در نتیجه موجودی مضحک است.
گاهی الکساندر کلوگه، (کارگردان و نویسندهی سرشناس آلمانی) را میبینیم که با متانت روبروی دوربین نشسته و آه میکشد. گاهی میشنویم که تیراژ نمایشنامهها یا آثار فلسفی به یک میلیون هم نمیرسد. چرا؟ چون چیزی که نتوان آن را فروخت، بیارزش است. کسانی که مدافع این استدلال هستند، موفقیت را دلیل درستی راهشان میدانند که البته ابلهانهترین منطق زمانهی ماست. امید است که این وضعیت بهزودی به یک سقوط جهانی بینجامد، به فروپاشی عظیم آنچه که میشناسیم تا بر حماقت، نقطهی پایان مسرتآمیزی گذاشته شود.
روشنفکرها در گذشته هم وجود داشتند؛ اینها کسانی بودند که کتاب مینوشتند، پروفسور، نقاش، فیلسوف یا موسیقیدان بودند. همه به دیدهی تحسین به آنها نگاه میکردند، به حالشان غبطه میخوردند و وقت سلام گفتن، به احترامشان کلاه از سر برمیداشتند. این وضعیت روشنفکران در قرن پیش بود؛ وقتی که «سرمایهدار»، فحش محسوب میشد و کسی که پولش را به رخ دیگران میکشید، بیشرم. تازهبهدورانرسیدههای متمول در آن سالها کسانی بودند که همسرانشان، پالتوی پوست حیوانات مرده به تن میکردند و خود به قشر «نافرهیخته«ی جامعه تعلق داشتند. این جماعت شکمگنده، گوشت خوک هم میخورد.
در گذشتهها، یعنی در دههی هشتاد قرن پیش، در ضمن، غیرقابل تصور هم بود که زنی، اگر تصادفاً به شغل «خانم رئیسی» مشغول نبود، لباسی به تن کند، شالی دور گردن بیندازد یا کلاهی بر سر بگذارد که مارک براق و طلایی تولیدکنندهی آن از یک فرسنگی قابل تشخیص بود. از رخت و لباسها، کیف و کفشها و عینکهای مارکدار تنها جمعی از حضرات پا بهسن گذاشتهی پولدار استفاده میکردند و بچههای آنها حاضر نبودند به شکل و شمایل آنها در بیایند یا لباسی به تن کنند که به مادر و پدربزرگهایشان هم میآمد دههی هشتاد همزمان، دگرگونیهای بسیاری را به همراه داشت. اینکه کسی در بانک کار کند، دیگر خاص عدهای نبود که در رشتههای دیگر کاری از دستش برنیامده بود. سرمایهداری، در نتیجهی شکست تلاشهای مذبوحانهی رقیبش، برای همیشه بر او پیروز شده بود و خود در یک مرحلهی انفجاری بهسر میبرد؛ انفجاری که بهزودی به خودفروپاشی آن منتهی خواهد شد.
در این شرایط کسانی از نظر اجتماعی مورد احترام قرار میگیرند که کاری از دستشان بربیاید؛ البته کاری پولساز! کلان ثروتمندان، سرمشقهای کلِ جامعه شدهاند؛ شیوهی زندگیشان هم همینطور، مثل داشتن هلکوپتر و قایقهای تندرو و شیر آب طلایی... اینکه ثروتمند شدن و به شیوهی ثروتمندان زندگی کردن شدنی است، تصوری است که از دولتی سر افزایش روزافزون روزنامههای زرد در جامعه رواج پیدا کرده است. روند جهانیشدن، مردم کرهی زمین را بههم نزدیک کرده است. اینان طوری رفتار میکنند انگار در این جهان، روی این کرهی خاکی به میهمانی کسالتبار آدم بیگانهای رفتهاند. در حال حاضر ما هر چه به دستمان برسد، چپاول میکنیم و دیگران، کسانی که پس از ما میآیند، باید وضعیت بدتری از ما داشته باشند. ما برای انباشتن شکمهای خود دریاها را غارت میکنیم، کوهها را از ذخایر طبیعیاش تهی میسازیم و ژرفای اقیانوسها را تا آنجا که عمق دارد، میکاویم تا «سود» استخراج کنیم. همهی ما، کلاً در طلب یک چیز هستیم؛ هرچه که باشد، فقط بیشتر و بیشتر...
در چنین دنیای پرزرق و برقی، سارتر و سیمون دوبووار دیگر سرمشقهای جامعه نیستند. پت و جولی، جای آنها را گرفتهاند. بچه، چندین خانه و ویلا، مزرعهی اسب، ثروت بیکران؛ همگی میخواهیم اینطوری باشیم، همگی میخواهیم اینطوری زندگی کنیم. روشنفکر، امروزه فردی بازنده است. چون پولی در نمیآورد، به رخت و لباسش مارکی دوخته یا آویزان نشده و در جزیرهی سنت موریس جشن نمیگیرد. روشنفکر امروزه، ارزشی برای جامعهی ما ندارد و در نتیجه موجودی مضحک است.
گاهی الکساندر کلوگه، (کارگردان و نویسندهی سرشناس آلمانی) را میبینیم که با متانت روبروی دوربین نشسته و آه میکشد. گاهی میشنویم که تیراژ نمایشنامهها یا آثار فلسفی به یک میلیون هم نمیرسد. چرا؟ چون چیزی که نتوان آن را فروخت، بیارزش است. کسانی که مدافع این استدلال هستند، موفقیت را دلیل درستی راهشان میدانند که البته ابلهانهترین منطق زمانهی ماست. امید است که این وضعیت بهزودی به یک سقوط جهانی بینجامد، به فروپاشی عظیم آنچه که میشناسیم تا بر حماقت، نقطهی پایان مسرتآمیزی گذاشته شود.
دوشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۰
اندر حکایت* حکومت *در رژیم اسلامی
....حکایت حکومت و دولت درجمهوری اسلامی مَثَل گرمابه است، و پست ومقام و مسئولیت، لُنگ این گرمابه، این لنگ ساعتی در اختیارتوست و بعد از تو دیگری بر کمر می بندد، اگر آنرا در حمام از تو بستانند، مکشوف¬العوره خواهی شد، باید دستی در پیش و دستی در پس بگیری و از حمام بدر شوی، ممکن است کودکان خیره سری هم در حمام باشند و تو را بدون لنگ ببینند و هو کنند که همیشه هستند انگار برای این کار زاده شده اند و حقوق میگیرند!
این پست و مقا
م ستارالعیوب است، تا میتوانید به هر حیله و ترفند، این لنگِ پست و مقام و مسئولیت را نگه دارید، اگر لازم شد مدح و ثنایی بگویید، دستی ببوسید، یا در جایی شتر دیدید، ندیدید! اهم و مهم کنید؛ شما که آبرویتان را مفت بدست نیاورده اید، لنگ را بچسبید! تا بر دولت و وزارت و وکالت تکیه زده اید عیبتان مستور و پرونده ها مختومه است! وای به روزی که لنگ از شما بستانند، همان چاکران و نوکران و دستبوسان آستان، شما را هو می کنند! از گذشته عبرت بگیرید، شما نیز گذشتهی آیندگانید! این شتری است که در خانه همه می خوابد بیشتر توضیح دهم !
دولت اول: یادش بخیر !!، در خیابان ها فریاد می زدیم: ” بازرگان، بازرگان، نخست وزیر ایران” چه شد؟ بی آبرویش کردند، مجلس ختمی هم نمی توان برایش گرفت، به جرم عضویت در حزب او زندان های طویل المدت می برند و جالب این است که عده ای را هم در این مسائل دستگیر میکنند و وقتی که از ازشان میپرسی جرم من چیست ؟ در جواب میگویند ایجاد گروه سیاسی در زمان شاه و قبل از انقلاب !! اری میدانم بغایت مسخره است!
دولت دوم: ابوالحسن بنی صدر را می گویم، آخوندزاده بود، پدرش عالم اول همدان بود، امام به پدرش علاقهمند بود، بیش از یازده میلیون رای داشت، چه شد؟ با چهره گریم شده از کشور گریخت! لنگش را که گرفتند، دیگر در ملاء عام نتوانست ظاهر شود!
دولت سوم : دولت شهید رجایی، کمتر از یک ماه دوام داشت، شانس آورد که با لنگ در حمام شهید شد، اگر زنده می ماند، لنگش می ستاندند و مثل بقیه می شد، پس بیایید – به قول شهید باکری- دعا کنیم که شهید شویم، ظاهراً مسئول خوب در جمهوری اسلامی، شهید است!
دولت چهارم : مهندس موسوی، او که از سران فتنه است و افراطی های جناح راست برای اعدام او عجله دارند، در خیابانها و در تظاهرات دولتی هم به او ناسزا می گویند، در کنار نماز عبادی سیاسی جمعه هم عکس او و دیگر سران فتنه را در آتش منتشر می کنند! یکی او را انگلیسی و دیگری او را عامل موساد مینامد!
دولت چهارم : آیت الله هاشمی رفسنجانی، او را که ریشه فتنه می خوانند و احمدی نژاد و مشایی و فاطی رجبی و … او را مفصل هو کرده اند، شعارهای ۹ دی را فراموش نکرده ایم: ” تاجر ورشکسته برگرد به باغ پسته ” و شعار علیه فرزندانش!
دولت پنجم : حجةالاسلام و المسلمین سید محمد خاتمی، او هم که در آتش سران فتنه می سوزد و عده ای معتقدند باید او را اعدام کنند یا دست و پایش را از خلاف برید!
دولت ششم : هنوز لنگ بر کمر دارد، گاهی لنگ بالا می رود و کسانی هو می کنند، مثل ماجرای مشایی و رحیمی و کردان و فقیه و یک میلیارد دلار و ….! وای به روزی که لنگ از او بستانند ! آن وقت است که دیگر نمیتوان با رانت لنگ از محاکمه فرار کرد!
پس ای دولتمردان؛ علیکم باللنگ، اوصیکم باللنگ، استعینوا باللنگ، اگر می توانید با خود لنگی به همراه بیاورید، هرچند حمامی اجازه خروج لنگ از حمام را نخواهد داد!
با اندکی تعغیر از شخص با نمکی
این پست و مقا
م ستارالعیوب است، تا میتوانید به هر حیله و ترفند، این لنگِ پست و مقام و مسئولیت را نگه دارید، اگر لازم شد مدح و ثنایی بگویید، دستی ببوسید، یا در جایی شتر دیدید، ندیدید! اهم و مهم کنید؛ شما که آبرویتان را مفت بدست نیاورده اید، لنگ را بچسبید! تا بر دولت و وزارت و وکالت تکیه زده اید عیبتان مستور و پرونده ها مختومه است! وای به روزی که لنگ از شما بستانند، همان چاکران و نوکران و دستبوسان آستان، شما را هو می کنند! از گذشته عبرت بگیرید، شما نیز گذشتهی آیندگانید! این شتری است که در خانه همه می خوابد بیشتر توضیح دهم !
دولت اول: یادش بخیر !!، در خیابان ها فریاد می زدیم: ” بازرگان، بازرگان، نخست وزیر ایران” چه شد؟ بی آبرویش کردند، مجلس ختمی هم نمی توان برایش گرفت، به جرم عضویت در حزب او زندان های طویل المدت می برند و جالب این است که عده ای را هم در این مسائل دستگیر میکنند و وقتی که از ازشان میپرسی جرم من چیست ؟ در جواب میگویند ایجاد گروه سیاسی در زمان شاه و قبل از انقلاب !! اری میدانم بغایت مسخره است!
دولت دوم: ابوالحسن بنی صدر را می گویم، آخوندزاده بود، پدرش عالم اول همدان بود، امام به پدرش علاقهمند بود، بیش از یازده میلیون رای داشت، چه شد؟ با چهره گریم شده از کشور گریخت! لنگش را که گرفتند، دیگر در ملاء عام نتوانست ظاهر شود!
دولت سوم : دولت شهید رجایی، کمتر از یک ماه دوام داشت، شانس آورد که با لنگ در حمام شهید شد، اگر زنده می ماند، لنگش می ستاندند و مثل بقیه می شد، پس بیایید – به قول شهید باکری- دعا کنیم که شهید شویم، ظاهراً مسئول خوب در جمهوری اسلامی، شهید است!
دولت چهارم : مهندس موسوی، او که از سران فتنه است و افراطی های جناح راست برای اعدام او عجله دارند، در خیابانها و در تظاهرات دولتی هم به او ناسزا می گویند، در کنار نماز عبادی سیاسی جمعه هم عکس او و دیگر سران فتنه را در آتش منتشر می کنند! یکی او را انگلیسی و دیگری او را عامل موساد مینامد!
دولت چهارم : آیت الله هاشمی رفسنجانی، او را که ریشه فتنه می خوانند و احمدی نژاد و مشایی و فاطی رجبی و … او را مفصل هو کرده اند، شعارهای ۹ دی را فراموش نکرده ایم: ” تاجر ورشکسته برگرد به باغ پسته ” و شعار علیه فرزندانش!
دولت پنجم : حجةالاسلام و المسلمین سید محمد خاتمی، او هم که در آتش سران فتنه می سوزد و عده ای معتقدند باید او را اعدام کنند یا دست و پایش را از خلاف برید!
دولت ششم : هنوز لنگ بر کمر دارد، گاهی لنگ بالا می رود و کسانی هو می کنند، مثل ماجرای مشایی و رحیمی و کردان و فقیه و یک میلیارد دلار و ….! وای به روزی که لنگ از او بستانند ! آن وقت است که دیگر نمیتوان با رانت لنگ از محاکمه فرار کرد!
پس ای دولتمردان؛ علیکم باللنگ، اوصیکم باللنگ، استعینوا باللنگ، اگر می توانید با خود لنگی به همراه بیاورید، هرچند حمامی اجازه خروج لنگ از حمام را نخواهد داد!
با اندکی تعغیر از شخص با نمکی
دیکتاتوری یا استبداد چیست ؟
.... در درون هرکدام از ما دیکتاتوری نهفته که شایدم خود خویش خبر نداریم ،اما بوقتش استبداد گری میشویم هرکداممان که انتهایی بران نیست .
استبداد یا دیکتاتوری (به فرانسوی: Dictature) نوعی قدرت مداری تمامیتخواه است که برخی از ویژگیهای زیر را داشته باشد:
در کار نبودن هیچ قانون و یا سنتی که کردار فرمانروا (مستبد) را محدود کند و یا آنکه فرمانروا با قدرت نامحدود خود آنها را زیر پا بگذارد.
به دست آوردن قدرت دولت با شکستن قوانین پیشین.
نبودن قاعده و قانونی برای جانشینی.
بهکار بردن قدرت در جهت منافع گروه اندک.
فرمانبرداری مردم از قدرت دولت تنها به سبب ترس از آن.
انحصار قدرت در دست یک نفر.
بهکار بردن ترور بهعنوان وسیله اصلی کار بستِ قدرت.
برخی از این ویژگیها همگانیترند؛ چنانکه میتوان صفات دیکتاتوری را در مطلق بودن قدرت، بهزور بهدستآوردن آن و نبودن قواعدی منظم برای جانشینی خلاصه کرد.
باید توجّه داشت که اگرچه مفاهیم استبداد، تمامیّت خواهی، یکّه سالاری، خودکامگی، حکومت مطلقه و جبّاریّت، مترادفات هر یک از آنها و نیز نام فرمانروایانشان در ادبیّات و محاورات اغلب به یک معنا به کار میروند، هم معنا نبوده و در علم سیاست دارای تعاریف جداگانه میباشند.
استبداد یا دیکتاتوری (به فرانسوی: Dictature) نوعی قدرت مداری تمامیتخواه است که برخی از ویژگیهای زیر را داشته باشد:
در کار نبودن هیچ قانون و یا سنتی که کردار فرمانروا (مستبد) را محدود کند و یا آنکه فرمانروا با قدرت نامحدود خود آنها را زیر پا بگذارد.
به دست آوردن قدرت دولت با شکستن قوانین پیشین.
نبودن قاعده و قانونی برای جانشینی.
بهکار بردن قدرت در جهت منافع گروه اندک.
فرمانبرداری مردم از قدرت دولت تنها به سبب ترس از آن.
انحصار قدرت در دست یک نفر.
بهکار بردن ترور بهعنوان وسیله اصلی کار بستِ قدرت.
برخی از این ویژگیها همگانیترند؛ چنانکه میتوان صفات دیکتاتوری را در مطلق بودن قدرت، بهزور بهدستآوردن آن و نبودن قواعدی منظم برای جانشینی خلاصه کرد.
باید توجّه داشت که اگرچه مفاهیم استبداد، تمامیّت خواهی، یکّه سالاری، خودکامگی، حکومت مطلقه و جبّاریّت، مترادفات هر یک از آنها و نیز نام فرمانروایانشان در ادبیّات و محاورات اغلب به یک معنا به کار میروند، هم معنا نبوده و در علم سیاست دارای تعاریف جداگانه میباشند.
یکشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۰
جون هرچه زن و مرد با معرفت باقیمانده تو ایران است ....
.....دوستان من ، جون هرچه با معرفت باقیمانده تو دنیاست وقتی یک لینک جدید میاد کاملا مطلب را بخونیم۰ اونوقت اگه خوشتمون اومد ، بعد منفی یا مثبت بدیم ، صرف شناختن شخص لینک دهنده را بزاریم کنار و همچنی
ن رودرواسی را که یکی از افات بد ماایرانی هاست البته افت های زیادی داریم ما ایرانیان ، مثل افات فرهنگی ، اقتصادی ، اجتماعی که من از اقتصادی ان میگذرم چون اینجا کاربری ندارد . افت فرهنگی هم همین است که در کل و درزمان زیاد تبدیل به * فرهنگ *ی غلط میشود در* اجتماع * ی که درش زندگی میکنیم .افت رفاقتی صرف ،رودربایستی ،چشمم هم چشمی ،بزرگ کردن شخص بدون منطق ، نازک نارنجی بودن خود شخص ، احساس رنجاندن دوست یا شخصی که در دنیای واقعی هرگز ندیده ایمش و چیزهای دیگر که خودتان میتوانید اضافش کنید، حال اینها باید درست بشه و کی باید درستش کند ؟ * خودم* بله خودم و نه کسی دیگری هرکدام از ما ان* خودم* هستیم با پتانسیلی که میتونیم هرکدام در اینده مستر* پاک *ی با منطق شویم . باید در اولین فرصت عزم را جزم کنیم که بالاخره باید از جایی شروع کرد . در انتها زحمتی ندارد اگر بتوانیم حتی چند خطی کامنت بگذاریم و کامنت گذار را بیشتر در عقایدش راسخ یا با منطق قوی و دوستانه مجبورش کنیم که *دوباره* فکر کند . همه کاری میتوانیم بکنیم فقط اگر بخواهیم . هرچه میخوام حرفام از شعار دادن دور شود ، برعکس حالت شعاری پیدا میکند .امیدوارم اشتباه کرده باشم
ن رودرواسی را که یکی از افات بد ماایرانی هاست البته افت های زیادی داریم ما ایرانیان ، مثل افات فرهنگی ، اقتصادی ، اجتماعی که من از اقتصادی ان میگذرم چون اینجا کاربری ندارد . افت فرهنگی هم همین است که در کل و درزمان زیاد تبدیل به * فرهنگ *ی غلط میشود در* اجتماع * ی که درش زندگی میکنیم .افت رفاقتی صرف ،رودربایستی ،چشمم هم چشمی ،بزرگ کردن شخص بدون منطق ، نازک نارنجی بودن خود شخص ، احساس رنجاندن دوست یا شخصی که در دنیای واقعی هرگز ندیده ایمش و چیزهای دیگر که خودتان میتوانید اضافش کنید، حال اینها باید درست بشه و کی باید درستش کند ؟ * خودم* بله خودم و نه کسی دیگری هرکدام از ما ان* خودم* هستیم با پتانسیلی که میتونیم هرکدام در اینده مستر* پاک *ی با منطق شویم . باید در اولین فرصت عزم را جزم کنیم که بالاخره باید از جایی شروع کرد . در انتها زحمتی ندارد اگر بتوانیم حتی چند خطی کامنت بگذاریم و کامنت گذار را بیشتر در عقایدش راسخ یا با منطق قوی و دوستانه مجبورش کنیم که *دوباره* فکر کند . همه کاری میتوانیم بکنیم فقط اگر بخواهیم . هرچه میخوام حرفام از شعار دادن دور شود ، برعکس حالت شعاری پیدا میکند .امیدوارم اشتباه کرده باشم
کیف پولت را بده و گرنه با چاقو گردنت را میبرم /سقوط اجتماع
.....بغض کرده بودو اشک تو چشاش حلقه زده بود وقتی داشت برام تعریف میکردمنهم حالم بد شده بود. انگار دلش میخواست کاری بکند ولی دستش بسته بود و نمیتونست و این نتونستن بود که بیشتر اذیتش میکرد میگفت حتی داره تلاش میکنه وام یا پولی قرض کنه تا بفرسته ایران ،میگفت زنگ زدم ایران تا سراغی از خانواده و دوستان بگیرم و طبق معمول از بزرگترین فرد خانواده شروع کرده بود یعنی خواهر بزرگش رعی ( رعنا)، بعداز مرگ بابا و مامان این خواهره رعی بود که خودشو به همه اب و اتشی میزد تا بقیه راحت باشند ، اما چرا جواب نمیداد ؟ میگفت زنگ زدم به اون یکی داداشی که گوشی را برداشت صداش مثل همیشه نبود و سنگین حرف میزد ، میگفت وقتی ازش سوال کردم که چی شده چرا رعی جواب نمیده یهو زد زیر گریه ، گفت که تو بیمارستان است توی کما ،گفت که داشته ۵ میلیون تومان باخودش حمل میکرده که بره قولنامه خونه کنه ۵ میلیون تومنی که مال سالها کار کردن تو خونه مردم بوده و کار سخت و طاقتفرسا ، میگفت یه تاکسی میگیره ، تو تاکسی ! یه نفر دیگه هم بوده که یهو راننده مسیر را عوض میکنه و میگه اول اون اقا را پیاده میکنه، میگفت همه چیز بسرعت اتفاق افتاده بوده و تو یه خیابان پرت تاکسی ایستاده و همزمان هم یهواحساس کرده یه چاقوی بزرگ که گذاشته شده زیر گردنش و تهدید که اگه کیفت را ندی به من گلویت را میبرم ، میگفت التماس کرده ،بخدا !! قسم شون داده و همینطور مقاومت که نکنید ولی فشار چاقوی زیر گردن و مشت و کتک بوده که بر پیکر نحیفش وارد میشده و بالاخره هم که ان دو جوان ! کیف پول را سرقت میکنند و او را هم با شدت تمام به بیرون ماشین پرتاب میکنند و در همین حال بوده که سرش با اسفالت خیابان برخورد میکنه و دیگه چیزی نمیفهمه تا توی بیمارستان بهوش میاد و همه چیزو میگه و پلیس هم در جریان کار قرار میگیره ، میگفت با مشخصاتی که داده و دوستی که قبلا سالها تو اگاهی کار میکرده گفته که دستگیر کردن اون دو جوان در ۲۴ ساعته اول ۱۰۰ درصد بوده ولی دستگیر نشدند چون اکثر رئیس ها و مامورین کلانتری ها خودشون همه اونا رو میشناسند و دستششون تو یک کاسه است ، میگفت همین چند وقت پیش بوده که ۸۵ فقره سرقت از منازل بالای شهر که دو مورد انهم با تجاوز بوده رخ میده ولی چون یکی از مالباختگان سنبه اش پر زور بوده و اشنا و پارتی داشته، بعداز فهمیدن اینکه فرمانده پاسدار کلانتری محل خودش شخصا پشت پرده سرقت ها بوده موضوع رو به تهران حواله میکنه و بعداز مدتی دستور دستگیری رییس پاسدار کلانتری میاد بجرم مباشرت مستقیم در سرقت ها اما بجای اینکه مجازات شود با خبر میشوند مدتی بعد به شغل شریف !! بالاتری در تهران و در امور بازرگانی !!!! میگذارندش ، میگفت متاسفانه دو روز بعد بوده که رعی دوباره یهو حالش بد میشه و تو بیمارستان میره تو کما و دکتر ها میگند امید بسیار کمی به بهبودیش میباشد ، میگفت خوش بحالت که رفتی از ایران و ندیدی این روزا رو که چطور مردم خودشون علیه خودشون شدند ، چطور از صبح تا شب یا باید مجیزگوی عده بیسواد ولی کلاش و دزد را کنی تو این ادرات دولتی و یا بیرون دروغ بگی و دروغ بشنوی، زور بگی و زور بشنوی ، میگفت قانون جنگل در اینجا حاکم است هرکه زورش بیشتر است یا حقه باز و دروغگوست زنده است ، میگفت اون لحظه اگر میدیم اون دو نفر دزد جوان را حتما تردید در کشتنشان نمیکردم ولی حالا نه چون میدانم انها نیز قربانیان همین جامعه متلاشی و بی رحم است ، قربانیانی که از سر نداری و بیکاری یا اعتیاد به مواد مخدر دست به چنین اعمالی زشت که حتی حیوانات هم با همنوعان شان انجام نمیدهند ، میگفت مردم این جامعه خود ره گم کرده اند ، سالها تبلیغات عظیم و پرخرج که نتیجه ای جز دو شخصیته کردن مردم نداشته و حال چون زورشان به انها که مسببین این اجتماع سقوط کرده و تهی از اخلاق انسانی نمیرسد روی اوردند بیکدیگر و شمشیر را برای هم از رو بسته اند .
اشتراک در:
پستها (Atom)