فهرست وبلاگ من
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۰
چهارشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۰
ولی وقیح ، نهادی که فکر می کند قیم ۷۸ میلیون ایرانی است .
ولایت فقیه نهادی فرا قانونی و غیر پاسخگو
فرض کنید محمود احمدی نژاد در انتخابات ریاست جمهوری 24 میلیون رای آورده و رئیس جمهوری منتخب مردم باشد. اما احمدی نژاد نتوانست معاون اولش را «خودش» تعیین کند و در ماجراهای اخیر نیز نتوانست وزیر اطلاعات کابینه اش را تغییر دهد. سخن بر سر احمدی نژاد و حقانیت نداشته او و همفکرانش نیست سخن بر سر «حقوق و اختیارات یک رئیس جمهوری» در ساختار قدرت جمهوری اسلامی است.
ساختار حقوقی و حقیقی جمهوری اسلامی یک ساختار استبدادی و دارای تضادهای بنیانی است در این ساختار تنها «یک نفر» دارای قدرت مطلق است و بقیه نهادهای حکومت باید از او تبعیت محض داشته باشند. نسبت ولی فقیه به سایر مسئولان در جمهوری اسلامی نسبت «ارباب» به «بنده» است. تمام سخنان، کردارها و رفتارهای سایر مسئولان «باید» منطبق با اوامر ولی فقیه باشد وگرنه از کوچک ترین اهمیتی برخوردار نیست.
خاستگاه و ریشه اصلی دیکتاتوری در نظام جمهوری اسلامی را باید در نظریه فقهی /سیاسی آیت الله خمینی جستجو کرد،آیت الله خمینی اعتقاد داشت منصب حکومت امری انسانی نیست و اختیارات حاکم از طرف خدا قبلا «جعل شده» و «عزل و نصب» فقیه به دست مردم نیست، در ذیل چنین ساختاری است که آقای خامنه ای به خود حق می دهد «رسما» در تمامی امور غیر مرتبط به رهبری دخالت نماید و حتا رعایت ظاهر را هم نکند.
رهبر کنونی جمهوری اسلامی در یک پرسش و پاسخ فقهی درباره قلمرو قدرت ولی فقیه این گونه پاسخ داده:« تصمیمات ولی فقیه در صورت تعارض با اراده و اختیارمردم، بر اختیارات و تصمیمات آحاد مردم مقدم است و حاکم بر آن ها می باشد». نصب و عزل وزرا از جمله اختیارات رئیس جمهوری است1 اما به دلیل اختیارات بی حد و مرز و مطلقه ولی فقیه آقای خامنه ای با انتشار نامه ای در یک عمل مربوط به رئیس جمهوری کشور دخالت می کند این تازه در حالی است که خود همین رئیس جمهوری منصوب رهبر است و طبق نظر و تایید او به این مقام دست یافته است.این كه در قانون اساسی است بعضی شئونات ولی فقیه است نه همه شئون ولایت فقیه2». در جای دیگری آیت الله خمینی میگوید: « به نظر من (قانون اساسی) یك مقداری ناقص است و روحانیت بیشتر از این در اسلام اختیارات دارند و آقایان برای اینكه با این روشنفكرها مخالفت نكنند، یك مقدار كوتاه آمدند... این را قرارش داده اند با آن همه قیودی كه همه اش قیود یك چیزی بوده است كه خب قرار داده اند ما هم تابعیم، لكن این مسئله نیست، مسئله بالاتر از این است3».
نقض صریح اصول قانون اساسی و «فرودست» بودن قانون اساسی نسبت به اوامر ولی فقیه بار دیگر این پرسش را به میان می کشد که آیا میسر است با وجود اختیارات بی حساب رهبری دست به اصلاحات زد؟ و چگونه می شود با وجود یک نهاد « فرا قانونی» و «غیر پاسخگو» مانند ولایت فقیه، حقوق اساسی مردم به رسمیت شناخته شود؟ رهبری که اختیار دارد تا از قانونگذاری مجلس جلوگیری کند و بتواند برای محتوای کتابهای درسی و دانشجویی تا نامگذاری یک خودرو و حتا تخیل شاعران و سینماگران تعیین تکیف کند چگونه می تواند محدود به قانون باشد؟
ریشه بنیانی تضاد های حاکم بر جمهوری اسلامی در نظرات آیت الله خمینی به خوبی نمایان است. مثلا بنیانگذار جمهوری اسلامی در باره اختیارات ولی فقیه معتقد بود:«
اینگونه است که امروز جمهوری اسلامی یکی از بدترین و خشن ترین انواع دیکتاتوری ها به شمار می رود و کشور را با بحران های گوناگونی مواجه ساخته است.
بنابراین ولایت مطلقه نه در چارچوب احكام فرعیه اولیه و ثانویه اسلامی محصور است و نه در محدوده قانون اساسی مسئول است، بلکه نسبت به هر دو در جایگاه بالاتر و مطلق قرار دارد و نه مقید. نتیجه اش هم همین فساد و لجام گسیختگی کنونی است.
با چنین ساختاری هرگز نمی توان از «بازگشت به قانون اساسی» دم زد و از«حقوق ملت» سخن به میان آورد. وقتی رئیس جمهوری منصوب خود رهبر توانایی برکناری یکی از وزرایش را نداشته باشد وضعیت بقیه روشن است.
ایا براستی خصوصیات درونی انسانها بعد از قرن ها تعغیر کرده است ؟ شک دارم .
آیا براستی خصوصیّات درونی انسانها هم به همان سرعت رشد و تغییر کرده است؟ یا به عبارت دیگر و دقیقتر اصلاً رشدی در جهت بهبود کرده است؟ آیا در زیاده خواهی و حرص و ولع انسانها از آغاز آفرینش تا به امروزتغییری دیده میشود؟ آیا بین عشق به قدرت و فرمانروائی بدون قید و شرط بعنوان مثال پادشاهان ساسانی با رهبر کنونی ایران اختلافی بچشم میخورد؟ آیا بین میل به آدم کشی میان چنگیز قرن سیزدهم میلادی با هیتلر قرن بیستم تفاوتی دیده میشود؟ بطور کلّی بین فضائل یا نبود فضائل انسانی از ابتدای آفرینش تا کنون تفاوت چندانی مشاهده می شود؟
در این جا مایلم یک نمونه ازین عدم رشد و نبودِ فضائل انسانی را به شما نشان دهم. اخیراً کتابی می خواندم بنام "جای خالی سلوچ" (۱) نوشتۀ محمود دولت آبادی. صحنه ای در این کتاب هست که با شرح جزئیّاتی که دولت آبادی در داستانهایش می آورد، خواننده را میخکوب کرده، نفسش را بند می آورد. داستان ازین قرار است که یکی از قهرمانان داستان بنام " علی گناو" که مرد میانسالی ست به سعایت و شکایت همسر، مادرش را از خانه بیرون می اندازد و مادر پیر هم در اتاق خرابه ای منزل می کند. شبی در اثر برف سنگین زمستانی، سقف نیم شکستۀ اتاق فرو می ریزد و مادر زیر آوار جان به جان آفرین تسلیم می کند. پسر پس از شنیدن این خبربه نزد زن می رود وتا می خورد او را کتک می زند تا جائیکه همسر بیچاره قدرت کار و زندگی از دست می دهد و به رختخواب می افتد. قبلاً هم این زن بسبب لگدی که توسطّ همین شوهر به شکم باردارش می خورد، بچّه می اندازد و شانس آبستنی دوباره را هم از دست می دهد. "علی گناو" که برای بخاک سپاری مادرش و کندن قبری برای او نیاز به کمک داشته به سراغ خانوادۀ سلوچ می رود. این خانواده از یک مادر تنها که شوهرش، سلوچ، او و فرزندانش را رها کرده و سر به نیست شده و سه فرزند، دوپسر ۱۷ و ۱۵ساله و یک دختر ۱۳ ساله تشکیل می شود. زن خانوادۀ سلوچ که نامش "مِرگان" است زنی ست بسیار قوی، پرکار و روی پای خود. او برای سیر کردن شکم خود و فرزندانش و گذاشتن فقط تکّه نان خشکی در سفرۀ خانواده، بهر کار سختی تن درمی دهد. روزی هم که "علی گناو" می آید که از پسران "مرگان" برای گورکنی کمک بخواهد چون آنها در خانه نبودند، مرگان خود بیلی برداشته و به کمک "علی گناو" می رود. پس از مدّتی گورکنی "مرگان" خسته می شود و به کناری می رود و می نشیند. چند لحظه ای نمی گذرد که "علی گناو" او را صدا می زند و از "مرگان" می خواهد که بیلش را به او که در چاله است بدهد. بقیّه را از زبان خود دولت آبادی بشنوید:
"مرگان به هر دشواری از جا برخاست، لب گور ایستاد و بیل را به سوی علی گرفت. علی گناو دستۀ بیل و مچ دست مرگان را چسبید و به یک تکان، هر دو را به درون گور کشاندو پیش از آنکه مرگان بتواند صدایی از گلو برآورد، زن را به دیوارۀ گور کوبید و در نفس نفس زدن هایش، به چشم های بدر جسته و پربیم مرگان خیره شد و بریده بریده گفت: "دخترت! دخترت را به من بده، هاجر را به من بده!"
با توجّه به مقدّماتی که در بالا گفته شد، آدم فکر می کند جائی که علی گناو در آن ایستاده، آخرین جائیست که انسانی بمعنی واقعی کلمه انسان - که بقول مولانا جلال الّد ین رومی، "یافت می نشود، جسته ایم ما" - بتواند به فکر تجدید فراش و گرفتن زن جدید بیفتد! این شخصیّت داستان، آدمیست که در قرن بیستم زندگی می کند و از زمان ما خیلی دور نیست. آیا شما در این شخصیّت بظاهر انسان، جز غرائز حیوانی چیز دیگری هم می بینید؟
و اکنون این صحنه را با این شعر شیخ عطّار نیشابوری که حدود قرن ۱۲ /۱۳ میلادی می زیست، مقایسه کنید:
یافت مردی گور کن عمری دراز
سائلی گفتش که چیزی گوی باز
تا تو عمری گور کندی در مغاک
از عجائب هیچ دیدی زیر خاک
گفت این دیدم عجائب حسب حال
کاین سگ نفسم همی هفتاد سال
گور کندن دید و یک ساعت نمرد
یک دمم فرمان یک طاعت نبرد
آیا شما براستی تفاوتی در جهت بهبود خصوصیّات انسانی میان بشرهای قرن دوازده و سیزده و بشر امروز می بینید؟
حافظ شیراز چه رندانه، زیرکانه و هوشیارانه دریافته بود که:
در این جا مایلم یک نمونه ازین عدم رشد و نبودِ فضائل انسانی را به شما نشان دهم. اخیراً کتابی می خواندم بنام "جای خالی سلوچ" (۱) نوشتۀ محمود دولت آبادی. صحنه ای در این کتاب هست که با شرح جزئیّاتی که دولت آبادی در داستانهایش می آورد، خواننده را میخکوب کرده، نفسش را بند می آورد. داستان ازین قرار است که یکی از قهرمانان داستان بنام " علی گناو" که مرد میانسالی ست به سعایت و شکایت همسر، مادرش را از خانه بیرون می اندازد و مادر پیر هم در اتاق خرابه ای منزل می کند. شبی در اثر برف سنگین زمستانی، سقف نیم شکستۀ اتاق فرو می ریزد و مادر زیر آوار جان به جان آفرین تسلیم می کند. پسر پس از شنیدن این خبربه نزد زن می رود وتا می خورد او را کتک می زند تا جائیکه همسر بیچاره قدرت کار و زندگی از دست می دهد و به رختخواب می افتد. قبلاً هم این زن بسبب لگدی که توسطّ همین شوهر به شکم باردارش می خورد، بچّه می اندازد و شانس آبستنی دوباره را هم از دست می دهد. "علی گناو" که برای بخاک سپاری مادرش و کندن قبری برای او نیاز به کمک داشته به سراغ خانوادۀ سلوچ می رود. این خانواده از یک مادر تنها که شوهرش، سلوچ، او و فرزندانش را رها کرده و سر به نیست شده و سه فرزند، دوپسر ۱۷ و ۱۵ساله و یک دختر ۱۳ ساله تشکیل می شود. زن خانوادۀ سلوچ که نامش "مِرگان" است زنی ست بسیار قوی، پرکار و روی پای خود. او برای سیر کردن شکم خود و فرزندانش و گذاشتن فقط تکّه نان خشکی در سفرۀ خانواده، بهر کار سختی تن درمی دهد. روزی هم که "علی گناو" می آید که از پسران "مرگان" برای گورکنی کمک بخواهد چون آنها در خانه نبودند، مرگان خود بیلی برداشته و به کمک "علی گناو" می رود. پس از مدّتی گورکنی "مرگان" خسته می شود و به کناری می رود و می نشیند. چند لحظه ای نمی گذرد که "علی گناو" او را صدا می زند و از "مرگان" می خواهد که بیلش را به او که در چاله است بدهد. بقیّه را از زبان خود دولت آبادی بشنوید:
"مرگان به هر دشواری از جا برخاست، لب گور ایستاد و بیل را به سوی علی گرفت. علی گناو دستۀ بیل و مچ دست مرگان را چسبید و به یک تکان، هر دو را به درون گور کشاندو پیش از آنکه مرگان بتواند صدایی از گلو برآورد، زن را به دیوارۀ گور کوبید و در نفس نفس زدن هایش، به چشم های بدر جسته و پربیم مرگان خیره شد و بریده بریده گفت: "دخترت! دخترت را به من بده، هاجر را به من بده!"
با توجّه به مقدّماتی که در بالا گفته شد، آدم فکر می کند جائی که علی گناو در آن ایستاده، آخرین جائیست که انسانی بمعنی واقعی کلمه انسان - که بقول مولانا جلال الّد ین رومی، "یافت می نشود، جسته ایم ما" - بتواند به فکر تجدید فراش و گرفتن زن جدید بیفتد! این شخصیّت داستان، آدمیست که در قرن بیستم زندگی می کند و از زمان ما خیلی دور نیست. آیا شما در این شخصیّت بظاهر انسان، جز غرائز حیوانی چیز دیگری هم می بینید؟
و اکنون این صحنه را با این شعر شیخ عطّار نیشابوری که حدود قرن ۱۲ /۱۳ میلادی می زیست، مقایسه کنید:
یافت مردی گور کن عمری دراز
سائلی گفتش که چیزی گوی باز
تا تو عمری گور کندی در مغاک
از عجائب هیچ دیدی زیر خاک
گفت این دیدم عجائب حسب حال
کاین سگ نفسم همی هفتاد سال
گور کندن دید و یک ساعت نمرد
یک دمم فرمان یک طاعت نبرد
آیا شما براستی تفاوتی در جهت بهبود خصوصیّات انسانی میان بشرهای قرن دوازده و سیزده و بشر امروز می بینید؟
حافظ شیراز چه رندانه، زیرکانه و هوشیارانه دریافته بود که:
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی از نو بباید ساخت وزنو آدمی
عالمی از نو بباید ساخت وزنو آدمی
اشتراک در:
پستها (Atom)