فهرست وبلاگ من

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۰

ایا براستی خصوصیات درونی انسانها بعد از قرن ها تعغیر کرده است ؟ شک دارم .

آیا براستی خصوصیّات درونی انسانها هم به همان سرعت رشد و تغییر کرده است؟ یا به عبارت دیگر و دقیقتر اصلاً رشدی در جهت بهبود کرده است؟ آیا در زیاده خواهی و حرص و ولع انسانها از آغاز آفرینش تا به امروزتغییری دیده میشود؟ آیا بین عشق به قدرت و فرمانروائی بدون قید و شرط بعنوان مثال پادشاهان ساسانی با رهبر کنونی ایران اختلافی بچشم میخورد؟ آیا بین میل به آدم کشی میان چنگیز قرن سیزدهم میلادی با هیتلر قرن بیستم تفاوتی دیده میشود؟ بطور کلّی بین فضائل یا نبود فضائل انسانی از ابتدای آفرینش تا کنون تفاوت چندانی مشاهده می شود؟
در این جا مایلم یک نمونه ازین عدم رشد و نبودِ فضائل انسانی را به شما نشان دهم. اخیراً کتابی می خواندم بنام "جای خالی سلوچ" (۱) نوشتۀ محمود دولت آبادی. صحنه ای در این کتاب هست که با شرح جزئیّاتی که دولت آبادی در داستانهایش می آورد، خواننده را میخکوب کرده، نفسش را بند می آورد. داستان ازین قرار است که یکی از قهرمانان داستان بنام " علی گناو" که مرد میانسالی ست به سعایت و شکایت همسر، مادرش را از خانه بیرون می اندازد و مادر پیر هم در اتاق خرابه ای منزل می کند. شبی در اثر برف سنگین زمستانی، سقف نیم شکستۀ اتاق فرو می ریزد و مادر زیر آوار جان به جان آفرین تسلیم می کند. پسر پس از شنیدن این خبربه نزد زن می رود وتا می خورد او را کتک می زند تا جائیکه همسر بیچاره قدرت کار و زندگی از دست می دهد و به رختخواب می افتد. قبلاً هم این زن بسبب لگدی که توسطّ همین شوهر به شکم باردارش می خورد، بچّه می اندازد و شانس آبستنی دوباره را هم از دست می دهد. "علی گناو" که برای بخاک سپاری مادرش و کندن قبری برای او نیاز به کمک داشته به سراغ خانوادۀ سلوچ می رود. این خانواده از یک مادر تنها که شوهرش، سلوچ، او و فرزندانش را رها کرده و سر به نیست شده و سه فرزند، دوپسر ۱۷ و ۱۵ساله و یک دختر ۱۳ ساله تشکیل می شود. زن خانوادۀ سلوچ که نامش "مِرگان" است زنی ست بسیار قوی، پرکار و روی پای خود. او برای سیر کردن شکم خود و فرزندانش و گذاشتن فقط تکّه نان خشکی در سفرۀ خانواده، بهر کار سختی تن درمی دهد. روزی هم که "علی گناو" می آید که از پسران "مرگان" برای گورکنی کمک بخواهد چون آنها در خانه نبودند، مرگان خود بیلی برداشته و به کمک "علی گناو" می رود. پس از مدّتی گورکنی "مرگان" خسته می شود و به کناری می رود و می نشیند. چند لحظه ای نمی گذرد که "علی گناو" او را صدا می زند و از "مرگان" می خواهد که بیلش را به او که در چاله است بدهد. بقیّه را از زبان خود دولت آبادی بشنوید:
"مرگان به هر دشواری از جا برخاست، لب گور ایستاد و بیل را به سوی علی گرفت. علی گناو دستۀ بیل و مچ دست مرگان را چسبید و به یک تکان، هر دو را به درون گور کشاندو پیش از آنکه مرگان بتواند صدایی از گلو برآورد، زن را به دیوارۀ گور کوبید و در نفس نفس زدن هایش، به چشم های بدر جسته و پربیم مرگان خیره شد و بریده بریده گفت: "دخترت! دخترت را به من بده، هاجر را به من بده!"
با توجّه به مقدّماتی که در بالا گفته شد، آدم فکر می کند جائی که علی گناو در آن ایستاده، آخرین جائیست که انسانی بمعنی واقعی کلمه انسان - که بقول مولانا جلال الّد ین رومی، "یافت می نشود، جسته ایم ما" - بتواند به فکر تجدید فراش و گرفتن زن جدید بیفتد! این شخصیّت داستان، آدمیست که در قرن بیستم زندگی می کند و از زمان ما خیلی دور نیست. آیا شما در این شخصیّت بظاهر انسان، جز غرائز حیوانی چیز دیگری هم می بینید؟
و اکنون این صحنه را با این شعر شیخ عطّار نیشابوری که حدود قرن ۱۲ /۱۳ میلادی می زیست، مقایسه کنید:
یافت مردی گور کن عمری دراز
سائلی گفتش که چیزی گوی باز
تا تو عمری گور کندی در مغاک
از عجائب هیچ دیدی زیر خاک
گفت این دیدم عجائب حسب حال
کاین سگ نفسم همی هفتاد سال
گور کندن دید و یک ساعت نمرد
یک دمم فرمان یک طاعت نبرد
آیا شما براستی تفاوتی در جهت بهبود خصوصیّات انسانی میان بشرهای قرن دوازده و سیزده و بشر امروز می بینید؟
حافظ شیراز چه رندانه، زیرکانه و هوشیارانه دریافته بود که:
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی از نو بباید ساخت وزنو آدمی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر