فهرست وبلاگ من

چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۰

عاقبت زن مسلمان گونی بسر دروغگو و محکومیتش در یک دادگاه استرالیایی




.....زن مسلمان گونی بسر خلاف کرده پلیس جریمه اش کرده اما ان زن پلیس را به * راسیست *بودن و نژاد پرستی متهم می کند . خوشبختانه دوریبن ماشین پلیس همه چیز را فیلمبرداری کرده و باعث دروغگو در امدن زن مسلمان در دادگاه می شود ، اتهام سنگینی که این زن مسلمان به پلیس زده بود می توانست عاقبت بسیار بدی را برای پلیس بیچاره رقم زند که حداقل ان اخراج از پلیس از دست دادن بازنشستگی و خود بخوان حدیث بسیار .
وقتی که زن دروغگوییش ثابت می شود با پرویی بسیار می گوید که این ان نبوده !! بلكه خواهرش بوده .
در مقابل دفاع از زن یکی از مسلمانان دیگر می گوید باید دادگاه به او که بجرم اتهام واهی و دروغ به ۷ ماه زندان محکوم شده تخفیف داده چرا که ۷ فرزند یعنی ۷ تا نونخور دارد ، یعنی باید تخفیف داده شود تا بتواند تعداد نونخوران را به ۸ تا برساند از قبل مالیات دهندگان بدبخت .
خوب دروغ گفتن به کفار که دروغ نیست ! .وقتی کشتن کفار در قران پاداش بهشت و حوری و غلمان بهمراه دارد ! دروغ و اتهام که اصلا چیزی نیست !.
به امید روزی که این اسلام با اگاهی بیشتر مردم از بین برود .

سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۰

و زمین و زمان به راه خود ادامه میدهد ،مثل همیشه / کمی با هم مهربان باشیم

«آمده ای و هستی و نشسته ای، داری یک فیلم تماشا می کنی. فیلمش هم کمدی است، هم تراژدی، هم حماسی. هم خیلی جدّی، هم خیلی مسخره. پر از ماجرا. همه جور ماجرا و همه ش هم سرگرم کننده! خودت را توی همه ماجراهای فیلم می بینی. کاری به عاقبت فیلم نداری. لحظه به لحظه تماشا می کنی تا عاقبت فیلم خودش بیاید. آپارات خاموش می شود، نور می رود، و دیوار سفید می ماند و یک حلقه فیلم سیاه!»
این بقول اقای طوسی یعنی* زندگی* یعنی من و تو یعنی چاره ای نداری جز اینکه بشینی و تماشاش کنی .اومدنت دست خودت نبود رفتنت هم دست خودت نیست البته رفتنت راستشو بخوای دست خودته یعنی وسطای فیلم ! حوصله ات سر بره، ازش خوشت نیاد و پاشی بری ! .
مثل همون فیلم انگاری همین دیروز بود که مثه قرفی از نرده های پارک و درختان باغ بالا می رفتی ،شاداب و پر از انرژی بودی و بیخیال انگار که فیلم اسلوموشن نگاه میکردی بابا و مامان گرد پیری روی چهره شون می نشست و نمی دیدیش ،فکر می کردی همیشه جوان می میمونی ولی حالا چی موقع بلند شدن ترق ترق صدای استخوان هاتو می شنوی و هزارتا درد بیدرمان داری .یه نگاه به اطراف بچه های نوجوانی رو می بینی که نبودند و حالا هستند و مثه قدیمیای خودت ورجه ورجه می کنند و تازه ۲زاریت می افته و به خودت میگی ۲۰ سال دیگه کجا هستم ؟ و با یه لبخند تلخ متوجه میشی داشتی شوخی میکردی و تازه میفهمی کجا خواهی بود .
زمین و زمان همچنان براه خود ادامه میدهد مثل همیشه .

دوشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۰

کلاس درس / چطور کفن کنیم

.....….. همه له له می‏زدیم. دهان‌ها نیمه باز بود و همدیگر را نگاه می‏کردیم. کسی کسی را نمی شناخت. هم سن و سال هم نبودیم. روبروی من پسر چهارده ساله‏ای نشسته بود. بغل دست من پیرمردی که از شدت خستگی دندان‏های عاریه‌اش را درآورده بود و گرفته بود کف دستش و مرد چهل ساله‏ای سرش را گذاشته بود روی زانوانش و حسابی خودش را گره زده بود. همه گره خورده بودند. همه زخم و زیلی بودند. بیشتر از شصت نفر بودیم. همه ژنده پوش و خاک آلود و تنها چند نفری از ما کفش به پا داشتند. همه ساکت بودیم. تشنه بودیم و گرسنه بودیم. کامیون از پیچ هر جاده‏ای که رد می‏شد گرد و خاک فراوانی به راه می‏انداخت و هر کس سرفه‏ای می‏کرد تکه کلوخی به بیرون پرتاب می‏کرد.

چند ساعتی رفتیم و بعد کامیون ایستاد. ما را پیاده کردند. در سایه سار دیوار خرابه‏ای لمیدیم. از گوشه ناپیدایی چند پیرمرد پیدا شدند که هر کدام سطلی به دست داشتند. به تک تک ما کاسه آبی دادند و بعد برای ما غذا آوردند. شوربای تلخی با یک تکه نان که همه را با ولع بلعیدم. دوباره آب آوردند. آب دومی بسیار چسبید. تکیه داده بودیم به دیوار. خواب و خمیازه پنجول به صورت ما می‏کشید که ناظم پیدایش شد. مردی بود قد بلند، تکیده و استخوانی. فک پایینش زیاده از حد درشت بود و لب پایین‏اش لب بالایش را پوشانده بود. چند بار بالا و پایین رفت. نه که پلک‌هایش آویزان بود معلوم نبود که متوجه چه کسی است. بعد با صدای بلند دستور داد که همه بلند بشویم و ما همه بلند شدیم و صف بستیم. راه افتادیم و از درگاه درهم ریخته‏ای وارد خرابه‏ای شدیم.

محوطه بزرگی بود. همه جا را کنده بودند. حفره بغل حفره. گودال بغل گودال. در حاشیه گودال‌ها نشستیم. روبروی ما دیوار کاه‏گلی درهم ریخته‏ای بود و روی دیوار تخته سیاهی کوبیده بودند. پای تخته سیاه میز درازی بود از سنگ سیاه و دور سنگ سیاه چندین سطل آب گذاشته بودند. چند گونی انباشته از چلوار و طناب و پنبه‌های آغشته به خاک. آفتاب یله شده بود و دیگر هُرمِ گرمایش نمی زد تو ملاج ما. می توانستیم راحت تر نفس بکشیم. نیم ساعتی منتظر نشستیم تا معلم وارد شد. چاق و قد کوتاه بود. سنگین راه می‏رفت. مچ‌های باریک و دست‌های پهن و انگشتان درازی داشت. صورتش پهن بود و چشم‌هایش مدام در چشم خانه‏ها می‏چرخید. انگار می‏خواست همه کس و همه چیز را دائم زیر نظر داشته باشد. لبخند می‏زد و دندان روی دندان می‏سایید.

جلو آمد و با کف دست میز سنگی را پاک کرد و تکه‌ای گچ برداشت و رفت پای تخته سیاه و گفت: درس ما خیلی آسان است. اگر دقت کنید خیلی زود یاد می‏گیرید. وسایل کار ما همین‌هاست که می‏بینید با دست سطل‌های پر آب و گونی‌ها را نشان داد و بعد گفت: کار ما خیلی آسان است. می‏آوریم تو و درازش می‏کنیم و روی تخته سیاه شکل آدمی را کشید که خوابیده بود و ادامه داد: اولین کار ما این است که بشوریمش. یک یا دو سطل آب می‏پاشیم رویش. و بعد چند تکه پنبه می‏گذاریم روی چشم‌هایش و محکم می‏بندیم که دیگر نتواند ببیند. با یک خط چشم‌های مرد را بست و بعد رو به ما کرد و گفت: فکش را هم باید ببندیم. پارچه ای را از زیر فک رد می‏کنیم و بالای کله‏اش گره می‏زنیم. چشم‌ها که بسته شد دهان هم باید بسته شود که دیگر حرف نزند. فک پایین را به کله دوخت و گفت: شست پاها را به هم می‏بندیم که راه رفتن تمام شد. و خودش به تنهایی خندید و گفت: «دست‌ها را کنار بدن صاف می‏کنیم و می‏بندیم.» و نگفت چرا. و دست‌ها را بست. و بعد گفت: «حال باید در پارچه‏ای پیچید و دیگر کارش تمام است.» و بعد به بیرون خرابه اشاره کرد. دو پیرمرد مرد جوانی را روی تابوت آوردند تو. هنوز نمرده بود. ناله می‏کرد. گاه گداری دست و پایش را تکان می‏داد. او را روی میز خواباندند. پیرمردها بیرون رفتند و معلم جلو آمد و پیرهن ژنده‎ای را که بر تن مرد جوان بود پاره کرد و دور انداخت.

معلم پنجه‌هایش را دور گردن مرد خفت کرد و فشار داد و گردنش را پیچید و دست‌ها و پاها تکانی خوردند و صدایش برید و بدن آرام شد. سطل آبی را برداشت. روی جنازه پاشید و بعد پنبه روی چشم‌ها گذاشت و با تکه پارچه ای چشم را بست. فک مرده پایین بود که با یک مشت دو فک را به هم دوخت و بعد پارچه دیگری را از گونی بیرون کشید و دهانش را بست و تکه دیگری را از زیر چانه رد کرد و روی ملاج گره زد. بعد دست‌ها را کنار بدن صاف کرد. تعدادی پنبه از کیسه بیرون کشید و لای پاها گذاشت و شست پاها را با طنابی به هم بست و بعد بی آنکه کمکی داشته باشد جنازه را در پارچه پیچید و بالا و پایین پارچه را گره زد و با لبخند گفت: «کارش تمام شد.»

اشاره کرد و دو پیر مرد وارد خرابه شدند و جسد را برداشتند و داخل یکی از گودال‌ها انداختند و گودال را از خاک انباشتند و بیرون رفتند. معلم دهن دره ای کرد و پرسید: «کسی یاد گرفت؟»

عده‎ای دست بلند کردیم. بقیه ترسیده بودند و معلم گفت: «آنها که یاد گرفته‏اند بیایند جلو.»

بلند شدیم و رفتیم جلو. معلم می‏خواست به بیرون خرابه اشاره کند که دست و پایش را گرفتیم و روی تخته سنگ خواباندیم. تا خواست فریاد بزند گلویش را گرفتیم و پیچاندیم. روی سینه‌اش نشستیم و با مشت محکمی فک پایینش را به فک بالا دوختیم. روی چشم‌هایش پنبه گذاشتیم و بستیم. دهانش را به ملاجش دوختیم و لختش کردیم و پنبه لای پاهایش گذاشتیم. شست پاهایش را با طناب به هم گره زدیم و کفن پیچش کردیم و بعد بلندش کردیم و پرتش کردیم توی گودال بزرگی و خاک رویش ریختیم و همه زدیم بیرون. ناظم و پیرمردها نتوانستند جلو ما را بگیرند.

راننده کامیون پشت فرمان نشست و همه سوار شدیم. وقتی از بیراهه‏ای به بیراهه‏ی دیگر می‏پیچیدیم آفتاب خاموش شده بود. گل میخ چند ستاره بالا سر ما پیدا بود و ماه از گوشه ای ابرو نشان می‏داد.

تابستان 62
غلامحسین ساعدی .