فهرست وبلاگ من

جمعه، تیر ۱۷، ۱۳۹۰

روشنفکر ، امروزه فردی بازنده است ؟

زیبیله برگ، ترجمه‌ی بهجت : در گذشته فیلسوف‌ها و پروفسور‌ها ارجی داشتند و مردم به احترامشان کلاه از سر برمی‌داشتند. در سال‌های دهه‌ی هشتاد ولی دگرگونی‌ای در رابطه با این ارزش‌ها به‌وجود آمد. چرا امروزه، «روشنفکر» یک فحش است؟ برای اینکه چیزی که نتوان آن را فروخت، بی‌ارزش شده و کلان ثروتمندان بی‌شرم، به سرمشق همگان تبدیل شده‌اند.
روشنفکر‌ها در گذشته هم وجود داشتند؛ این‌ها کسانی بودند که کتاب می‌نوشتند، پروفسور، نقاش، فیلسوف یا موسیقی‌دان بودند. همه به دیده‌ی تحسین به آن‌ها نگاه می‌کردند، به حالشان غبطه می‌خوردند و وقت سلام ‌گفتن‌، به احترامشان کلاه از سر برمی‌داشتند. ‌‌ این وضعیت روشنفکران در قرن پیش بود؛ وقتی که «سرمایه‌دار»، فحش محسوب می‌شد و کسی که پولش را به رخ دیگران می‌کشید، بی‌شرم. تازه‌به‌دوران‌رسیده‌های متمول در آن سال‌ها کسانی بودند که همسرانشان، پالتوی پوست حیوانات مرده به تن می‌کردند و خود به قشر «نافرهیخته‌«‌ی جامعه تعلق داشتند. این جماعت شکم‌گنده، گوشت خوک هم می‌خورد.
در گذشته‌ها، یعنی در دهه‌ی هشتاد قرن پیش، در ضمن، غیرقابل تصور هم بود که زنی، اگر تصادفاً به شغل «خانم رئیسی» مشغول نبود، لباسی به تن کند، شالی دور گردن بیندازد یا کلاهی بر سر بگذارد که مارک براق و طلایی تولید‌کننده‌ی آن از یک فرسنگی قابل تشخیص بود. از رخت و لباس‌ها، کیف و کفش‌ها و عینک‌های مارک‌دار تنها جمعی از حضرات پا به‌سن گذاشته‌ی پولدار استفاده می‌کردند و بچه‌های آن‌ها حاضر نبودند به شکل و شمایل آن‌ها در بیایند یا لباسی به تن کنند که به مادر و پدربزرگ‌هایشان هم می‌آمد.دهه‌ی هشتاد همزمان، دگرگونی‌های بسیاری را به همراه داشت. اینکه کسی در بانک کار کند، دیگر خاص عده‌ای نبود که در رشته‌های دیگر کاری از دستش برنیامده بود. سرمایه‌داری، در نتیجه‌ی شکست تلاش‌های مذبوحانه‌ی رقیبش، برای همیشه بر او پیروز شده بود و خود در یک مرحله‌ی انفجاری به‌سر می‌برد؛ انفجاری که به‌زودی به خودفروپاشی آن منتهی خواهد شد.
در این شرایط کسانی از نظر اجتماعی مورد احترام قرار می‌گیرند که کاری از دستشان بربیاید؛ البته کاری پولساز! کلان ثروتمندان، سرمشق‌های کلِ جامعه شده‌اند؛ شیوه‌ی‌ زندگیشان هم همین‌طور، مثل داشتن هلکوپتر و قایق‌های تندرو و شیر آب طلایی... اینکه ثروتمند شدن و به شیوه‌ی ثروتمندان زندگی کردن شدنی است، تصوری است که از دولتی سر افزایش روزافزون روزنامه‌های زرد در جامعه رواج پیدا کرده است. روند جهانی‌شدن، مردم کره‌ی زمین را به‌هم نزدیک کرده است. اینان طوری رفتار می‌کنند انگار در این جهان، روی این کره‌ی خاکی به میهمانی کسالت‌بار آدم بیگانه‌ای رفته‌اند. در حال حاضر ما هر چه به دستمان برسد، چپاول می‌کنیم و دیگران، کسانی که پس از ما می‌آیند، باید وضعیت بدتری از ما داشته باشند. ما برای انباشتن شکم‌های خود دریا‌ها را غارت می‌کنیم، کوه‌ها را از ذخایر طبیعی‌اش تهی می‌سازیم و ژرفای اقیانوس‌ها را تا آنجا که عمق دارد، می‌کاویم تا «سود» استخراج کنیم. همه‌ی ما، کلاً در طلب یک چیز هستیم؛ هرچه که باشد، فقط بیشتر و بیشتر...
در چنین دنیای پرزرق و برقی، سار‌تر و سیمون دوبووار دیگر سرمشق‌های جامعه نیستند.براد پت و انجلینا جولی، جای آن‌ها را گرفته‌اند. بچه، چندین خانه و ویلا، مزرعه‌ی اسب، ثروت بیکران؛ همگی می‌خواهیم این‌طوری باشیم، همگی می‌خواهیم این‌طوری زندگی کنیم. روشنفکر، امروزه فردی بازنده است. چون پولی در نمی‌آورد، به رخت و لباسش مارکی دوخته یا آویزان نشده و در جزیره‌ی سنت موریس جشن نمی‌گیرد. روشنفکر امروزه، ارزشی برای جامعه‌ی ما ندارد و در نتیجه موجودی مضحک است.

گاهی الکساندر کلوگه، (کارگردان و نویسنده‌ی سر‌شناس آلمانی) را می‌بینیم که با متانت روبروی دوربین نشسته و آه می‌کشد. گاهی می‌شنویم که تیراژ نمایشنامه‌ها یا آثار فلسفی به یک میلیون هم نمی‌رسد. چرا؟ چون چیزی که نتوان آن را فروخت، بی‌ارزش است. کسانی که مدافع این استدلال هستند، موفقیت را دلیل درستی راه‌شان می‌دانند که البته ابلهانه‌ترین منطق زمانه‌ی ماست. امید است که این وضعیت به‌زودی به یک سقوط جهانی بینجامد، به فروپاشی عظیم آنچه که می‌شناسیم تا بر حماقت، نقطه‌ی پایان مسرت‌آمیزی گذاشته شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر