...طبق معمول خواب راحتی نداشتم ، لامصب همون ۲ - ۳ ساعت خواب هم داره کم کم
تبدیل به کابوس میشه، یه عالمه مریضی و درد های خواسته و ناخواسته یکطرف استفاده از انواع قرص های رنگارنگ برا کم کردنش یطرف که خودش یه عالمه عوارض جانبی دیگه ای داره بعلاوه نمیدونم با این * وجدان * م چکار کنم ! نمیتونم بکشمش چون اگه کشتمش دیگه کسی نیست که باهام روراست باشه و بدی ها و اعمال درست و نادرست منو بهم بگه مخصوصا این روزا که انگار قهر کرده ازم ، رفته* بست * نشسته تو دلم درو روش بسته هرچه هم صداش میکنم جواب نمیده حتی مجبور شدم کلک بهش !! بزنم و عمدا از پیرزنی که جایی را نمیدید و نابینا بود و کمک میخواست که از عرض خیابون رد شه , به مسخره گفتم برو عینکتو عوض کن و عینک تخته ای بزن حتما میبینی ! ، با اینکه میدونستم این * من * نیستم ولی بازم وجدانم سرم داد نزد مثل همه اوقات !. چی شده ؟ از خودم سوال کردم
یهو ته * دلم * صدای قیژی اومد این صدا اشنا بود چون دلم مدتهاست که زنگار غم گرفته و بنرمی باز نمیشد ، هه هه فهمیدم از کنج دلم اومده بیرون اره خودش بود * وجدان *م
گفت : چیه خوشحال شدی ؟
درحالیکه قیافه نمیفهمم چی میگی ! را گرفته بودم گفتم : منظورت چیه ؟ نه
درحالیکه حس کردم به ابلهی من پوزخند می زند گفت : نگاه ، فقط اومدم تا اتمام حجت کرده باشم ، یه تیر داری و یه نشون گرفتی ؟
گفتم : باشه خیلی خوب اصلا بگو داستان چیه چرا قهر کردی منو تنها گذاشتی ؟
گفت :روراست بگم تو ادم خوبی هستی ولی تنها خوب بودن ملاک نیست ،خوب بودن مثه همه چیزای دیگه توی این دنیا نسبی است و قابل تبدیل به بی تفاوتی و در انتها بدی .
گفتم :صبر کن صبر کن تند نرو اول این چه ربطی داره ، دوما تو همیشه باید در کنار ادمی باشی .
با نیشخندی گفت :ربطشو بهت میگم ولی *در کنار ادمی بودن* کاری همیشگی نیست و نبوده , قدرت ما * وجدان ها* هم مثل همه چیز که گفتم نسبی است و این تا زمانی است که شما ادما بخواین .
خواستم بگم که ، حرفمو قطع کرد و گفت : حرفم تمام نشد ، با سن و سالی که داری برات مثالی میزنم تا حالیت بشه( چقدر وقتی کلمه حالیت بشه را بکار میبره دلم میخواد بزنم دک و دنده شو خرد کنم !) گفتم خوب ادامه بده حضرت اقا
گفت : نلسون ماندلا را همه میشناسند همچنین خمینی را ، درسته ؟
گفتم : بله همه میشناسند ولی چه ربطی داره ؟
گفت : ربطش این است که همه چیز همه چی دست خودمونه ، ماندلا زندانبان سالهای زندانی بودن خودشو با اینکه اذیتش هم بسیار کرده بود پیدا میکنه و میبخشه و موقعش هم که میرسه از قدرت وسوسه کننده و دلفریب کناره میگیره و به کار خیریه برای مردم تهیدست روی میاره ، حالا هم بزرگان ،رهبران واندیشمندان دنیا برای دیدنش و حرفاش که اعتباریست از سروکله هم بالا میروند ، درست میگم ؟
گفتم :بله
گفت : بجاش خمینی که یکهزارم درد و رنج ماندلا را نکشیده بود بمحض قدرت گرفتن ادم فرستاد اژان بدبختی که دستور داشت اونو اسکورت کنه بگیرند و بدون محاکمه اعدام کنه و پس از ان هم وعده های داده شده را فراموش کرد ، قدرت را بدست خودش گرفت ولایت مرتجع فقیه را اجرا کرد و هزاران هزار ادم را راهی قبرستون ها کرد و هزاران عمل غیر انسانی دیگر ، چرا ؟
چون قدرت وسوسه اش کرد فریبش داد و پا بروی هرچه اخلاقیات بود گذاشت و بعد هم با بی ابرویی تمام ولی در قدرت مرد . خیلی راحت * مرد * .
تفاوت در این دو این است که خمینی هم میتوانست ماندلایی دیگری برای ایرانیان باشد ولی نشد چون پا بر روی *وجدانش * گذاشت و در انتها فراموش کرد که وجدانی هم دارد .
گفتم : همه این حرفهات درست است ولی مشکل من و تو چیه ؟
خندید و گفت : هیچی
با عصبانیت گفتم هیچی ؟ چندین روز است که صدات میکنم دنبالت میگردم رفتی تو این دل زنگار زده بست نشستی و حالا میگی هیچی ؟
در جواب گفت :فقط میخواستم امتحانت کنم ببینم چقدر روی وجدانت حساب میکنی و تکیه میکنی ، تازه من که شبانه روز نمیتونم قاضی اعمال تو باشم وقت ان است که بتوانی بتنهایی تصمیم بگیری حالا هم میخوام برگردم برم کمی بیشتر استراحت کنم ، درضمن* دلت* هم پیغام داد که این زنگار غم را پاک کن هرچه زودتر ، چون خلل داره ایجاد میکنه تو کارش بجای فکر کردن *عمل* کن که برای برای قلبت هم خوبه .
بعداز این حرف احساس کردم دوباره صدای* قیژ* ی را شنیدم و دری که بسته شد .
اخرین حرفش هنوز توی گوشم زنگ می زند* عمل * کن .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر