فهرست وبلاگ من

پنجشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۰

ابادان شهر من / روزی که گریه کردم با وجودم

........ دوران خوش کوتاه ازادی چند ماهه انقلاب بسیار زود تمام شد و علی !! موند و حوضش  ، جنگ نا جوان مردانه با عراق شروع شد ، اتوبوس هایی که مسافرانش افقی و ایستاده می رفتند و عمودی و دراز شده در صندوق چوبی بخانه باز می گشتند . بسیاری مثل من بودند که جنگ را از دریچه دیگری می دیدند بخصوص که این واقعیت که جنگ مال من و مردم ایران و عراق نبود ، جنگی بود بین دو دیوانه تشنه بخون و تشنه به بقدرت  ، نه جانم جنگ من نبود من دشمنی بنام سرباز عراقی که اون هم پدر داشت و مادری و خواهری که چشم براه سالم برگشتنش بودند و نمی شناختمش ، دشمنی نداشتم که جانش را بگیرم  . کاش می فهمیدند ان کور دلان قدرت زده . در هر حال می دانستم قذرت کشتن شخص بیگناهی را ندارم و دو راه داشتم بکشم یا کشته شوم که هر دو از نظرم دور از انصاف بود اما هر چه که فکر میکردم می دیدم تصمیم با من نیست لذا خود را معرفی کردم تا چه پیش اید ولی در کمال تعجب که نمی توانم بگویم پزشک ارتش حکم معافی دائم مرا داد  ، اما تنها چند ماه گذشت که احساس کردم جنگ مثل فیلم دیدن نیست که هر وقت بخواهی بتونی ببینیش شاید سالیان سال میگذشت و دیگر جنگی وجود نداشت و باید میرفتم و تجربه جنگ را میکردم .  انصافا  هنوز بر روی قولم که اینگونه جنگها جز خرابی و ویرانی چیزی ببار نمی  اورد بودم .از ان طرف هم نمی توانستم از رفتن چشم بپوشم چون در اینده به بچه هایم چه حرفی داشتم بزنم و در میان دوستان هم چگونه می توانستم ببینم میروند با چشمان اشک الود مادرانشان و خواهرانشان که بدرقه راهشان بود  ، بایستی از خودم خجالت میکشیدم و خجلت زده خودم بودم چون تصمیم گرفتم بروم اما نه بعنوان سرباز بلکه تصمیم گرفتم دوره * مدیک * را ببینم و چون گواهی نامه هم داشتم به هلال احمر ملحق شوم که بسیار هم راضی و خوشنود بودم ان تصمیم باعث ۴ سال ماندن در خط اول جبهه  در ابادان و خرمشهر خراب گشته از شدت حملات عراقیان و ایرانیان شد ، چه خاطره هایی  دارم بسیار زیاد است ولی راضی بودم اگر کشته میشدم برای هدفی بود انسانی یعنی کمک به مجروحان و سربازان ایرانی وعراقی ، یادمه کمکیم جان خودش را از دست داد انسانهای تکه پاره شده را بحدی دیدم که دیگر حالت استفراغ نداشتم حتی اونایی که از مرگشان مدتی گذشته بود و بوی تعفن بدنشان تحمل پذیر نبود ولی عادت کرده بودم و می دانستم کاری که انجام می دهم صحیح است ، حساب تا یک قدمی مرگ رفتن و بازگشتن از شمارشم در رفته بود بعضی مواقع امبولانس را در کنار مغازه ای که هنوز میوه هایش درونش بود پارک میکردیم و روی کاپوت مشغول خوردن میشدیم ، یکبار که هرگز از چشمانم دور نمی شود داشتیم در اون گرما و شرجی به هندوانه خوردن مشغول بودیم که با سوت خمپاره پریدیم و بدنبالش رفتیم با صدایش به به محل انفجار رسیدیم و شخصا از دیدن صحنه شوکه شدم زن عرب که متلاشی شده بود و ولی بصورت خم شده  روی زمین بود ، به تشریح زن نمی پردازم که وحشتناک بود اما صدای ضعیفی از زیر چادر عربی زن بگوش میرسید  ، ان را بکناری زدیم و  معجزه اسا با مشاهده کودکی که زخمی و پر از گرد و غبار رویش نشسته بود مواجه شدیم  ، ان وقت ایمان اوردم به فداکاری و از خود گذشتگی همه مادران . کودک را نجات دادیم و برگشتیم به محل اقامت مان ولی ان صحنه هرگز از جلو چشمام نرفت و کلامم قادر به تشریح نیست .
اما برگردیم به اصل داستان و گریه من ،
سال ها بود که از ابادان کوچ کرده بودیم و قبل از جنگ بود سالها قبل از جنگ ، در بدو ورودمان به ابادان در یکی از مدارس مستقر شدیم برای مدتی کوتاه و در همین هنگام بود که تصمیم به رفتن به محله مان را کردم ، دیگر بزرگ شده بودم و ان * حفار* ها را پوشانده بودند همه جا رفتم و خاطرات را با غم و اندوه  دوره کردم و برگشتم به  ان مدرسه  ،* مدرسه ابتدایی فرهنگ* بود باورم نمی شد که این مدرسه  ، اولین محل شروع به تحصیل من بود و نا باورانه در اطاقی مستقرمان کردند که اولین  کلاس من بود و خاطره داشتم ، یادم امد به ان زمان که معلم ما اقای روحی یکی از معلمان سختگیر اما خوب ابادان بود و روز اول درس او  با دفتری در دست و نگاه های ترسان و رنگ پریده دانش اموزان که روز اول تحصیلشان بود به او و ترکه ای که همیشه همراه داشت از یکایک ما خواست که با صدای بلند اسم و فامیل خود را بگوییم ، یکی یکی گفتند تا داشت میرسید به من و عجیب بود و غیر قابل باور که فامیل خود را نمی دانستم وقتی یکی از بچه ها گفت اسمش محمد است و فامیلیش اصفهانی منهم با خود فکر کردم چون در .........بدنیا امدم پس باید فامیل من ان باشد لذا اسم خود را گفتم و فامیل خود را هم چون در تهران بدنیا امدم گفتم تهرانی . وقتی برگشتم خانه و توضیح دادم بابام دوبامبی زد تو سرم و یه لگد محکم که اخه بیچاره ۶ سالته و هنوز فامیل خودت را بلد نیستی ؟ .۵ سال در ان مدرسه بودم  ، مدرسه ای اباد و خوب که دانش اموز برای مملکت تربیت می کرد هنوز زنگ ناقوس مانندش کنار دفتر مدیر مدرسه اویزان بود ، جای جای مدرسه و حیاط ان برایم خاطره انگیز بود مخصوصا اتاق روز اول درسم که تنها تابلو سیاه ان انهم یکوری اویزان بود . نمی توانستم بخوابم و برای بیدار نکردن دیگران امدم بیرون و روی سکوی حیاط مدرسه نشستم بغضی بزرگ در گلویم گیر کرده بود همین حالا هم ان بغض را احساس می کنم در خودم و در ان هنگام بود که  بیکباره از درون ترکیدم از هق هق و گریه امانم نمی داد فقط میدانم که بر روی سکوی سنگی مدرسه که روزگاری * سیب گلابی * و * سر تا سر * با بچه ها  میخریدیم و میخوردیم خوابم برد

توضیحات :

*سیب گلابی : سیب کوچک که با لعابی از رنگهای خوردنی پوشش داده میشد و چوب باریکی که بعنوان دسته درونش بود .
سر تا سر : شیرینی بود مثل ذولبیا اما بسیار بزرگتر که بچه ها با خریدنش با ان پولش را در میاوردند به این صورت که ده شاهی میدادی و بایستی از نوک سر تا سر یهو بکشی ، هر جا که شکسته میشد مال خودت بود شاید ۴ سانت شاید ده سانت ولی با سوزن زدن به بعضی از جاهای ان کلک میزدیم ! عوالم بچگانه .


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر