فهرست وبلاگ من

دوشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۰

این نوشته را هم بد نیست با هم بخوانیم ، مطمن نبوده و نیستم که جایش در بخش سرگرمی است یا فرهنگی

این نوشته را از سایتی قرض کردم و نوشته من نیست ولی ازش خوشم اومد و یکبار دیگر ثابت کرد بطور کلی مذهب از بین برو به اسانی نیست  و همیشه دغلکاران  و حقه بازانی هستند که از سادگی انسان ها استفاده  کنند  بنفع شخصی خودشان بخصوص مذهب  که با کوله باری از تجربیات هزاران ساله اش استفاده اش را  میکند و همین  تجربیات قرن هاست  است که ریشه کنی ان را  سخت میکند .  اما برویم سر داستان و نوشته  دکتر عباس منتظر پور
.............

اولين روضه خوانی كه روضه " دوره ای” را در تهران مرسوم كرد " آقانور" بود. پيری او را به ياد می آورم. قدی كوتاه، كمی چاق، محاسنی خيلی بلند و مثل برف سفيد داشت. عمامه اش مشكی و لباس معمولی روحانی به تن می كرد.
مردم می گفتند نور از" آقا " می بارد. و بهمین جهت به " آقا نور " شهرت داشت.
هيچكس نام واقعی او را نمی دانست. مردم خيلی به او اعتقاد داشتند. تا پيش از " آقا نور" روضه ها معمولا يا در ايام عزاداری و يا به مناسبت " نذر" وامثال آن خوانده می شد و اين " آقا نور" بود كه " روضه " را تابع نظم و قانون كرد.
خيلی " مجلس" داشت و به همين مناسبت روضه هايش بسيار كوتاه (تقريبا 2 تا 5 دقيقه) بود. مردم به همين هم راضی بودند و صرف حضور" آقا نور" را در خانه خود، باعث سلامتی و خوش بختی و برکت می دانستند.
به محض اين كه روی صندلی (به جای منبر) می نشست يك استكان چای يا " قنداق " به دستش می دادند و استكان را به دهان می برد و لب خود را با آن آشنا می كرد و گاهی چند قطره ای از آن را می نوشيد و بقيه را پس می داد.
همسايه ها و بيمارداران هر يك مقداری از چای يا قنداق " آقا " را برای سلامتی بيمار خود همراه می بردند.
آقا نور با " الاغ " حركت می كرد و هميشه يك نفر دنبالش بود. همراه او را " پا منبری” می ناميدند.
چون به غير از اين كه از الاغ " آقا " نگهداری می كرد، بعضی اوقات در داخل مجلس " پای منبر" آقا " هم می ايستاد و بعضی مرثيه ها را دو صدائی با هم می خواندند.
همين " پامنبر" خوان ها بودند كه پس از چندی خود " روضه خوان" می شدند و يكی از آن ها همسايه ديوار به ديوار ما بود كه 7- 6 سالی هم از من بزرگ تر بود.
الاغ " آقا " خيلی خوب خورده و پرورده و در ضمن نا آرام و "چموش" بود.
علت ناراضتی حيوان هم اين بود كه كسانی موهای بدن حيوان را می كندند و داخل مخمل سبز می گذاشتند و پس از دوختن، آنرا برای " رفع چشم زخم " به گردن اطفالشان می آويختند.
و چون حيوان از كندن موهای بدنش ناراحت بود، كسانی و بخصوص بچه هايی را كه به او نزديك می شدند " گاز " می گرفت!
يكی از اين بچه ها خواهر كوچك من بود كه خيلی هم بچه ناآرامی بود. الاغ شكم او را به دندان گرفته بود و با صدای فرياد بچه به كوچه دويديم و با زحمت او را از دندان حيوان نجات داديم.
و هنوز پس از حدود 60 سال، جای دندان الاغ روی پوست شكم او پيداست!
باری، كار " آقا نور" خيلی " سكه " بود. غير از خانه های شهری، باغ و ساختمانی در " زرگنده " داشت كه به آلمان ها اجاره داده بود. ( پيش از جنگ بين الملل دوم).
آن موقع آلمان ها خيلی در ايران بودند و در زمينه صنعت و تجارت بسيار فعال بودند و معلوم است در كارهای سياسی و تبليغاتی به همچنين. روز دوازدهم هر ماه " قمری” منزل ما روضه بود و "آقا نور" هم دعوت داشت.
يك بار در اوائل سال 1320 آقا نور پيش از شروع روضه مطلبی به اين مضمون گفت:
اين "هيتلر" كه در آلمان پيدا شده "هيت لر" است. از " لرستان" رفته و سيد هم هست. نايب امام زمان است و ماموريت دار همه دنيا را فتح كند و به "حضرت" تحويل بدهد.
البته، اينها مطلبی بود كه " آقا نور" می گفت و هيچكس در صحت آن شك نداشت.
مدتی گذشت و " متفقين " ايران را اشغال كردند و آلمان ها از كشور اخراج گشتند و ساختمان زرگنده " آقا نور" به انگليس ها اجاره داده شد و مدت كمی پس از اشغال ايران، روزی را به ياد می آورم
كه " آقا نور" همانطور كه در خيابان ها و كوچه ها سوار بر الاغ به مجالس خود می رفت ( و معلوم است در مجالس نيز) با صدای بلند اعلام می كرد كه :
شب جمعه آينده، زلزله شديدی در تهران بوقوع می پيوندد و فقط كسانی كه به امام زاده ها و اماكن مقدس پناه ببرند در امان خواهند بود.
معلوم است كه آن شب، تهران به كلی تخليه شد. ما هم با خانواده و با " گاری” به شاه عبدالعظيم رفتيم و علت آن بود كه " ماشين دودی” به قدری شلوغ شده بود كه مادرم ترسيد ما زير دست و پا له شويم.
با اين حال بعضی از اشخاص كه نتوانستند از شهر خارج شوند و به امام زاده ها بروند در وسط خيابان ها خوابيدند.
آن شب زلزله نيامد ولی ماه بعد كه " آقا نور" برای روضه به خانه ما آمد بدون اين كه كسی علت نيامدن زلزله را بپرسد خودش گفت:
حضرت به خواب كسی آمده و پيغام داده كه چون معلوم شد مردم خيلی مومن و با عقيده هستند، دستور دادم زلزله نيايد.
البته اين را هم همه باور كردند. فقط پدرم كه " درويش" هم بود می گفت: انگليسی ها می خواستند ميزان نادانی ما را امتحان كنند كه با اين ترتيب به مقصود خود رسيدند!
هيچكس حرف پدرم را باور نكرد و پای دشمنی " تاريخ " درويش ها با روحانيون گذاشتند. وقتی آقا نور مرد، در حقيقت تهران عزادار و تعطيل شد!
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصـه ماسـت که در هر سر بازار بماند


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر