...از درون گلفروشی بیرون امدم با شاخه های گل در دستم سواراتوبوس میشوم و در همین حال بفکر فرو میروم به گذشته ها و به اولین دیدار در کتابخانه شهر ، از ان چشم درشت میشی که با خنده باهات حرف میزد از ان دست ها که در حین حرف زدن و هیجان بشدت بحرکت در میامد، از عزم راسخی که داشت و..... ،روز تولدش بود عادت کرده بود دوست داشت منو ببینه براش گل اوردم میگفت دسته گل نمیخوام فقط یک شاخه رز برام بیار ازین ببعد ،اولی
شو یادم میاد تنها یک شاخه و چه احساس قشنگی داشتم ان روزها بهش گفتم اوردم برای خنده های قشنگت که امید میده و دومین را خاطرم هست که برای قلب مهربانش بود و همینطور برای هرسال اسمی انتخاب میکردم و او فقط قاه قاه میخندید و سالها گذشت تا شبی که رفت و هرگز ....... حال با پنجاه و سه شاخه گل رز که بار سنگین ان را احساس میکنم گل هایی که دیگر حتی بویی به مشامت نمیرسد جز بوی مصنوعی اسپری گلفروشی ،احساس میکنم دسته علفی را با خود حمل میکنم شاید هم اشتباه میکنم و احساسم دروغ میگوید مثل همه دروغهایی که از صبح تا شب بیکدیگر میگوییم و دیگر به ان عادت کرده ایم ،از فریب و کلاه گذاشتن سر یکدیگر لذت میبریم ،به بیرحمیها نسبت به خود خو کرده ایم و به تکرار مکررات عادت . با صدای راننده اتوبوس از فکر بیرون می ایم و و گل ها را با خود بر میدارم و پیاده میشوم انجاست انگاری منتظر من است اشک در چشمانم حلقه می زند و گلها را بروی قبرش میگذارم و بهش میگویم که خیلی دلم برایش تنگ شده و خیلی زود رفت ، احساس می کنم میخندد از نوع همون خنده ها و میگه میدونم ولی منکه همش درفکرتم ، نیستم ؟ . اشکامو پاک میکنم بلند میشم و با صدای بلند فریاد میزنم هستی هستی .....
برای هاله و ندا های این سرزمین سوخته
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر