از زمزمه دلتنگيم، از همهمه بيزاريم
نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داريم
آوار پريشانيست، رو سوی چه بگريزيم
...هنگامه ی حيرانيست، خود را به كه بسپاريم
دوران شكوه باغ، از خاطرمان رفته ست
امروز كه صف در صف، خشكيده و بی باريم
تشويش هزار آيا، وسواس هزار اما
گيجيم و نمی دانيم، ورنه همه بيماريم
ما خويش ندانستيم بيداری مان از خواب
گفتند كه بيداريد، گفتيم كه بيداريم
دردا كه هدر داديم، آن ذات گرامی را
تيغيم و نمی بريم، ابريم و نمی باريم
من راه تو را بست
ه، تو راه مرا بسته
اميد رهايی نيست وقتی همه ديواريم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر