فهرست وبلاگ من

دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۰

یک روز در دادسرا

......توي راهروها قدم زدم و با شاكي ها، با متهم هايي كه پشت در دادگاه منتظر بودند گپ زدم. زني كه نمي توانست روي پله بنشيند چون ۶ مرد به او تجاوز كرده بودند و شوهرش كه از خشم مي لرزيد و مدام مي گفت: «بايد همه شون رو بكشم. به خدا كه همه شون رو مي كشم.» آن طرف تر پسری ایستاده بود که یکی از آن ۶ نفر بود. خیلی جوان بود به زحمت ۲۰ سال داشت. دستبند به دستانش بود و خاموش ایستاده بود. شبیه همه آدم های خیابان. شاید در مترو یا اتوبوس کنار من ایستاده بود. شاید یک روز بی صدا در خیابان از کنار من رد شده بود. چه كسي باور مي كرد كه يك زن را بدزدد و يك هفته توي خانه اش زنداني اش كند؟

مردي كه همسرش را كشته بود چون فكر كرده بود به او خيانت مي كند درست کنار پدر و مادر زنش ایستاده بود. مرد می گفت دلایلی دارد که برای قاضی رو می کند. با هر جمله ای که می گفت دستانش را تکان می داد تا صدای سربازی که دستش به او دستبند زده شده بود در آمد. پدر زن کمرش شکسته بود. آشکارا گریه می کرد. مادر زن اما خشمگین بود و می گفت با تهمت دامن دخترم لکه دار شده است.

نوجوانانی که دستانشان به دست هم دستبند زده شده بود. در یک نزاع خیابانی چاقو کشیده بودند و یکی شبیه خودشان را کشته بودند. یکی هم سن و سال خودشان. حالا دیگر نیمکت هایشان در مدرسه خالی است. ۴ نفر در زندان و یکی هم در گورستان شهر زیر خروارها خاک خوابیده است. مادری که سیاه پوشیده بود همراه با پسرش که حالا دیگر تنها فرزندش محسوب می شد نفرینشان می کرد. پدر یکی از متهم ها به پسرش کیک و آبمیوه می داد تا بخورد.

راهروهای دادگاه سیاه نبود. خاکستری بود. هیچ کدام از آدم هایی که دستبند به دست داشتند سیاه نبودند هیچ کدام از آن هایی که آمده بودند برای احقاق حقشان هم سفید نبودند. همه خاکستری بودند. حالا يکی خاکستری تیره و یکی خاکستری روشن. فرق کسی که پشت صندلی می نشیند تا قضاوت کند، يا كسي كه در جايگاه شاكي ايستاده با متهم ها يك لحظه است. يك ساعت است. اگر آن لحظه را از زندگي متهم ها حذف كنيم همه آدم ها شبيه به هم هستند.

برگرفته از وبلاگ
مریم نظری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر