......ایا هرگز از چیزی خسته و ملال اور شده اید ؟
ایا شده که سالیان سال که شاید قرنی باشد در نظر، به چیزی خیره شده و چهره ات هم کم کم رنگ ملال بگیرد ؟
به چه فکر می کند از ان بالای ساختمان قدیمی ساخته شده ؟ ، دیدن یک خیابان و تنها یک خیابان و شاید دیدن ادم هایی که هرروز از طول و عرض خیابان عبور می کنند چهره های اشنا ولی خسته کننده بدنبال نان روزانه خود و زن و بچه شان ؟ .شاید هم چهره من هم برای رهگذران * اشنا * نیز تکراری شده باشد . زندگی خود پیچیدگی های خاصی دارد و عجیب ،بعضی ها سخت چسبیده اند به ان و بعضی ها فارغ از ان و بعضی ها هم از ان نفرت دارند .چرا چنین است بخاطر سرعت زمان در این دوران ؟ ،ساعت همان ساعت است اما بنظر می رسد که فقط شتاب بیشتری گرفته است و چنان است که احساس می کنی همیشه از ان عقبی !و زمان دو پله جلو ،وقتی به ۵۰ سال پیش نگاه می کنی می بینی که زندگی با همه سختی هایش شتابی نداشت و ارام ارام بجلو می رفت ارادت ها و دوستی ها خالصانه بود و صمیمی ،دایی ها ،عمو ها ،خاله ها و عمه ها و دختران و پسرانشان همگان با هم و رفت و امد ها مداوم بود و* با خبر* از یکدیگر .مهمانی های هفتگی یا ماهانه در باغ ها و باغچه های خانه های قدیمی با حوض ابی پر از ماهیان قرمز و خاکستری و تخت های چوبی که مفروش بود از قالی ها و میوه های رنگارنگ و ظرف های شیشه ای متعلق به فالوده فروش محل با فالوده های البالویی و قلیان هایی که یکایک مادران پکی می زدند و صحبتها و شایعاتی که می گفتند و می شنیدند با خروارها خنده و خوشحالی ، انطرفتر عرق سگی که مردان بسلامتی یکدیگر بالا می انداختند و قاشقی پر از ماست و خیار بهمراه * نوش * که نثارت می شد * نوش*ی که از ته دل بود و کسی فخر فروش نبود همه یکرنگ .اون روزا رفت و گم شد و فقط خاطره ای مانده بجایش و حصرتی غریب .
حال این روزا فقط در حال دویدنیم و در دویدن گم شده ایم که نانی بدست اوریم و بغفلت !بخوریم تا این عمر لعنتی تمام شود .مزه زندگی کردن از یادمان رفته ،ایکاش می شد بفهمیم که زندگی بهتری هم وجود دارد در این جهان . این دیگر زندگی نیست حتی مردگی هم نیست فقط دوزخیست که در انیم .
زندگی خیلی ملال انگیز شده ،خیلی .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر