.....طبق معمول هراز چند گاهی گفتم یه زنگی ایران بزنم حال و احوالپرسی کنم با اینکه می دونم بکجا اخرش ختم میشه و هیچ موقع هم بخصوص بعداز هپلی کردن اداره عظیم مخابرات بوسیله* سپاه غارتگران اسلامی* ایران مشخص است که علاوه بر سود هنگفت ، شنود تلفنی هم که در همه جای جهان ممنوع و جرم سنگین دارد ۲۴ ساعته اعمال میشود و کنترل سخت بخصوص تلفنهای خارج از کشور ، بنابراین دیگه حرفی باقی نمی مونه بزنی و همه چیز با هش هش است ! و تنها چیزی که می مونه بگی ، صدبار تکرار کنی خوب خوبید ؟ بچه ها خوبند ؟ چکار می کنید ؟ حسن اقا و خونواده خوبند ؟ علی اقا بقال سرکوچه که یهو ملیاردر شد هنوزم زندس ؟ ننه حسن چطوره ؟ ! هوا چطوره ؟ کیا تازگی رفتند بسرای باقی ؟! امان از یک حرف حسابی . بدلت می مونه راحت حرف بزنی یا حرف بزنند . داشتم دو روز پیش با یکی دوتا از بچه ها که ۵-۷ سالشون بود که ایران را ترک کردم حرف می زدم که الان بزرگ دختر و پسری برومندی شده اند تعجب بود که اون سالها را هنوز یادشون بود ، گذاشته بودند تلفن رو روی اسپیکر یا بلندگو هر دو حرف می زدند و صدای هردوی اونا می امد .
گفتم : چطورید دلتان نمی خواد بیاین این طرفا درس بخونید ؟
گفتند :چرا ولی همینجا داریم درس می خونیم
گفتم یعنی بیشتر دوست دارید ایران باشید یا اینجا ؟
یکیشون گفت :البته اونجا بهتره ! ولی اینجا هم بالاخره داریم زندگی می کنیم .
گفتم :اره دیگه زندگی ، زندگیه چه ایران چه اینجا ولی زمین تا اسمون زندگی کردن اونم چه جوریش فرق می کنه ، نمی کنه ؟
اون اولی گفت : نه ....جان اونقدرها هم اینجا بد نیست !
گفتم :یعنی چه بیشتر بگو
گفت :چی بگم شما چون سالها پیش رفتید فکر می کنید که مثل اون قدیماست البته هست ولی نه مثل اونموقع ها، همه چیز عوض شده الان یه کم پول داشته باش همه چی بهتر از غرب برات مهیاست همه چی هست الان بگو یه چیزی را که تو ایران نباشه ؟
گفتم : ازادی
گفت :اونم هست اگه حواست باشه !
گفتم :یعنی چی یعنی ازادی با ترس و لرز ؟ با دلهره ؟ اینکه ازادی نیست .
گفت : بالاخره چکار کنیم عادت کردیم .
گفتم : بزارین چیزی بگم شما ها مثل جوجه پرنده ای بودید که در در تخم و در قفس اسارت بدنیا امدید راحت بگم پدر و مادر شما را شکارچی از دنیای ازاد شکار کرد و در قفس انداخت بابا و مامان شما نصفی از عمرشون را ازاد بودند و در لابلای درختان و عطر گل ها شاخه به شاخه می پریدند و چهچه * ازاد*ی و عشق را می خواندند اما شکارچی بیرحم با شکارشان بقیه عمر کوتاه انان را گرفت و در قفس کرد و شما هم در قفس بدنیا اومدید پس تجربه ای از جنگل طبیعی و درختان سبز و برگهای سبزش و اواز پرندگان دیگر ندارید ، شما در یک جنگل بسیار کوچک مصنوعی با درختان و برگهای مصنوعی و پلاستیکی زندگی می کنید و طبیعیست از حس واقعی ان دور باشید و درکش نکنید و برای همین متاسفم و خیلی هم درد می کشم چون همه ما یکبار بیشتر بدنیا نمی اییم .
اما نتوانستم ادامه دهم احساس کردم زخمی چرکین را نیشتر زدم که درد اور بود .وجدانن نخواستم بیشتر از ان دردشان را زیاد کنم چون فقط تا لحظاتی سکوت بود و فقط سکوت .
سکوتی حزن الود و کشنده بعضی وقت ها از خودم متنفر می شوم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر