.....چشماشو به سختی باز کرد تمام بدنش انگار از درد می سوخت دستش را توانست به ارامی بصورتش که داغ شده بود و مزه تلخ و شوری می داد نزدیک کند تا بتواند چشمانش را از چیز لزجی که فرا گرفته بود پاک کند بدستش نگاهی کرد خونین بود بسختی یادش می امد که چه اتفاقی برایش رخ داده، تنها اشباحی را می دید و فریادشان و صدای تیراندازی بدون وقفه همراه با جیغهای زنان و و گریه کودکان در این حین شبحی را دید که از دیگران بسیار متمایز بود و میدرخشید ، می توانست انبوه ریشهای نورانی و موی بلندش را با هیکلی متوازن و تنومند ببیند انگار در کابوس یا رویایی بود ، شبح نورانی با لبخندی گفت : شاد باش .
گفت :ایا تو خدایی ؟ حدس می زنم که هستی و فکر کرد پیش خود که ایا واقعا توانسته این حرف را بزبان اورد و یا فقط در فکرش بوده
شبح گفت : شاد باش ، برای تو که یکبار به بیراهه رفتی و برگشتی و حال در مقابل دروازه مرگ هستی و هنوز عبور نکرده ای انهم بفرمان من ،اری من خداوند هستم شاد باش پسرم .
خشمگین گفت :خفه شو من پسر تو نیستم .
شبح همچنان با لبخندی بر لب گفت : اه ،تمام انسانها زنان و مردان ،دختران و پسران همه فرزندان من هستند .شاد باش چراکه از مرگ نجاتت دادم شادی کن و زین بعد خوشحال باش و زندگی کن، من همه شما ها را دوست دارم ، ببین انها که از من عبور کردند به چه عاقبتی گرفتار شدند، من خدای مهربان هستم و قاضی و بخشنده ، تو بخشوده شدی من در کنار تو هستم و تو در کنار خدای بزرگ و مهربانت برو و در صلح زندگی کن .
گفت :حتما اینکار را می کنم نیازی به گفتنش از طرف تو بیچاره نیست ولی بذار بگم مرده شور اون خداییت را ببره .
در حالیکه ان لبخند و تبسم انگار بیکباره ناپدید شده بود گفت : پس بخشش و رحمت مرا رد می کنی ؟ .
گفت : بخشش و رحمت انهم ازطرف تو ؟درست فهمیدی بینوا من همه را رد می کنم ببینم چه غلطی می کنی به دوزخم می فرستی ؟ بجهنم بفرست چراکه دوزخ و جهنمت را در این دنیایت تجربه کردم ، اما قبل از ان که بخشم بیایی و خودتو جر دهی چند سوال ازت دارم که باید پاسخگو باشی ،چرا دنیایت اینقدر سرد و پر از درد و حزن است ؟ چرا صدای اندوهبار مخلوقاتت را که از خالقشان می خواهند عدالت را به چشم ببیند نمی شنوی؟ مگر این نیست که خالق مسئول خلقتش است، نه اینکه انها را رها کند تا زورگویان بتوانند بیشتر زور بگویند و ظلم کنند، نه تو بایستی پاسخگو باشی که چرا از مخلوقات خودت دوری می کنی ؟ بگو چرا قصرت را در اسمان هفتم ساختی و خودت در بهشت برین زندگی می کنی و اینقدر از مخلوقاتت دور هستی و نمی شنویشان و تنها نظاره گری بیش نیستی ، پس ان قلب رحیم و بخشنده ای که می گویند داری کجاست ؟ و در انتها بمن بگو چرا نباید با یک لگد بفرستمت به جاییکه امدی ؟ .
احساس کرد در چشمان شبح نورانی دیگر نور بسختی سو سو می زند و ان حس گرم قبلی را ندارد،
اما شبح درعین حال گفت : مخلوقات من نباید چنین کلماتی بر زبان اورند یا چنین تقاضایی از خالق خویش داشته باشند و اگ...
اما او صحبت خدا را قطع کرد و گفت : پس اگر اینطور که عدالت نیست و خالق نبایستی بشاشه به روی مخلوقاتش و صدای پر از درد و اه شان را نشنود ، در همان حال احساس کرد دارد پائین می رود پائین در یک حالت بی وزنی و در فضایی سیاه و پر از * هیچ * اما عجیب بود که برایش اصلا مهم نبود ترسی در دل نداشت و با خود میگفت ، خدا که همیشه جلو *ادم* ظاهر نمی شود ! و در انحال همچنان میشنید که میگفت .
مخلوق من هرگز نباید مرا مورد قضاوت قرار دهد من خدای مهربان و رحیم هستم. فکر کن چند بار از بلا ها و مشکلات در مقابل دشمنان غدار نجاتت دادم ؟
با تمسخر همچنان او درحال سقوط گفت : اه درسته خیلی خوب یادم هست چگونه پسرم و زنم را از من گرفتی چگونه دوستان خوبم را با بدترین شکنجه ها کشتی در حالیکه مادرانشان جز اشک و دعا بدرگاهت کاری نمی توانستند انجام دهند ،یادم هست چگونه بچه های کوچک بیگناه و معصوم را هزاران هزار به قتلگاه فرستادی و بازماندگانشان را به دعا و ثنا برای خودت واداشتی .خاطرات اندوهبار زیادی دارم ،مگر همه ان جنایات به خواست و فرمان تو نبود، چنانچه همیشه خود می گویی بر همه چیز واقفی و هرگز کسی نمی تواند علیه خواست و فرمانت عملی انجام دهد پس بعنوان خالق کدام گورستانی بودی که زجه های کودکان یتیم و دردمند و اه مادران و پدران فرزند از دست داده به ظلم و زور را نمی شنیدی ؟ و چر۰۰۰
که احساس کرد ان شبح نورانی و زیبا تبدیل به شبحی برنگ قرمز شده با دستانی پرقدرت گلویش را فشار می دهد و با طوفانی از خشم می گوید :
جلوی خدایت طلب بخشش کن از حرفهای کفر امیزت جلویم زانو بزن و طلب مغفرت کن تا ببخشمت چرا که من بخشنده و رحیم هستم .
چشمانش دیگر از محبت خالی بود و قرمزی تیره ان را فرا گرفته بود و طوفانی سیاه همراه با رعدی هولناك و تیره ان فضای سیاه و تهی را فرا گرفته بود.
درحالیکه خودش را در سقوطی وحشتناک میدید، تفی برویش انداخت و گفت :
ترجیح می دهم روحم را به شیطان واگذار کنم تا تو و ان عدالت و رحمانیت دروغینت .
همچنان فریادهای غضب الودش را می شنید که میگفت استغفار کن بدرگاه خداوند بخشنده ات . توبه کن در مقابل خدایت و قبول کن نجات دهنده و رحیمت را یا دچار لعنت خواهی شد ، بزحمت می توانست فریادهای خشمگین و عجزش را بشنود .
در سیاهی بی امتداد غرق شده بود اما نمی ترسید و احساس خوبی داشت که بالاخره رودررو با او حرف دلش را زده .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر