فهرست وبلاگ من

پنجشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۰

مثل گوسفند های زمان بچگیم توی هیات ها که تو محرم سرشون را می بریدند ساکتم ، ساکت

.... .از صبح تاحالا کسلم، خوب نخوابیدم یعنی هیچ موقع فکر نمیکنم توی این سال ها درس و حسابی  خوب خوابیده باشم  و یک کم احساس لرز و سرما در تنم احساس  می کنم که  علتشم می دونم چیه ،ضعیف شدن بدن بخاطر غذای درست نخوردن یا بقولی فقط هله هوله خوردن  . تا بیام بلند شم چند تا از  ماهیچه و استخون هام  با کمال خودسری همکاری نمیکنن و شروع میکنن به تلق تلوق کردن . به هر جون کندنی هس بیدار میشم، تو فلات نقلی کوچکم پیدا کردن کتری جوش برقی سخت نیس. بدون اینکه ببینم آب داره یا نه میزنمش به برق، ایشالله !! که آب داره توش! دومین حرکت مهمی که انجام میدم روشن کردن لپتاپم هست خیلی دوستش دارم راستش بهترین دوستمه. یاد شادروان عباس یمینی شریف میافتم که میگه : " من یار مهربانم ........ گویم سخن فراوان/ با آنکه بی زبان ام ". یه چائی با شیر درست می کنم و شش تا قاشق شکر! همراه با بیسکویت جینجر دار ، عجیب است این بدن ادمی یادمه اون قدیما که اومده بودم به تبعید اجباری می خندیدم به کسانیکه چائی را با شیر مخلوط می کردند ،می گفتم چائی باید طعم چائی بده هرکافی شاپی هم که می رفتم اوایل دعوا داشتم چون سریع چائی با شیر جلوم میگذاشتند که پس می دادم و بعدها یاد گرفتم که بگم دقیقا چه چیزی را می خوام و چطور اما حالا دیگه جالبه که اصلا چائی بدون شیر نمی تونم بخورم البته فوری درست میکنم، خارج بکلی عوضیم کرده ! بعد از قلپ اول چائی و بیسکویت سحرگاهی یه سیگار آتیش میکنم . و با پک اول به سیگار به  سرفه میوفتم.  لعنت کنه اینا رو که اینقدر سیگار رو گرون کردن که مجبورم سیگار قاچاق رومانیایی یا لهستانی که با پهن پر شده بکشم. ناخودآگاه یاد سیگار همای اشنو پدرم میوفتم  از اون هایی که توی قوطی ساده  سفید بود و سیگارهای زیادی تلنبار شده بود توش .بعداز از گشت وگذاری در وب و وبلاگ و سر زدن و پیغام پسغام ها رو دیدن و  درس خواندن غیر رسمی یک ساعته ، میزنم بیرون برا کتابخانه اگه کتابخانه هم هست کتابخانه های اینجاست که برای کتابخون کردنت همه گونه حالی ! هم بهت می دن مثل فیلمهای مختلف مجانی ، استفاده از کامپیوتر مجانی ، کلاس های یادگیری کامپیوتر مجانی و خیلی چیزای دیگه حتی بعضی جاها هزینه رفت و امدنت را هم می دن ، بگذریم فقط شانس  بیارم  بیژن رو نبینم که اصلا حوصله شو ندارم نه اینکه بچه بدی باشه خیلی هم با ادب و مهربونه فقط * دگر باش * است که مهم نیست دوستان دگر باش خارجی دیگری هم دارم ولی این بیژن ما همش می خواد بری خونه ش ! و همش قربونت می ره ! ده ها بار مستقیم و غیر مستقیم بهش گفتم بابا من *استری ت * هستم یعنی نوکرتم با همه احترامی که به * گی * ها دارم من نیستم اینکاره و خوشم هم نمی یاد ولی کو گوش شنوا ؟ ،خوشبختانه نمی بینمش می چپم تو کتابخانه و مشغول خوندن اخبار و حوادث روزانه میشم که علی رو می بینم بچه خوبیست
و با تربیت ،پای حرفاش می شینی دیگه دوست نداری ولش کنی انبانی از خاطره هاست و بچه اگاه و بقولا اپدیتیه مدتهاست اینجاست چند سالی جلوتر از من اومده و مثل همه ما مهاجر اجباری .صحبت سر ایرانی های اینجاست که اغلب مشکل خاصی نداشتند ولی اومدن فقط واسه کار کردن و پولی پس انداز کردن و برگشت به ایران با دست پر! همچین که بتونند یه خونه و ماشین و مبلغی پول دست و پا کنند برگردند می گفت نمی تونم از دستشون شاکی باشم یا حق بدم به اونا ، میگویم چطور ؟
میگه اخه این دسته کار را برای ان ادم هائی که واقعا سیاسی هستند مشکل کردند ، از بسکه دروغ گفتند دیگه اداره مهاجرت هم خیلی سخت می گیره میگه همین چند روز پیش یکی از بچه های قدیمی رو که می شناخته و واقعا هم بخاطر موردی که براش اتفاق افتاده بوده و سابقه قبلی زندان هم داشته با خانواده دیپورت کردند می گفت این فقط بخاطر این است که همه می گویند ما سیاسی بودیم و جونمون در خطره اگر برگردیم ایران یا برمان گردانید کشتنمان بدست رژیم حتمی است  ولی بعداز گرفتن جواب  ، سریع و مرتب میرن ایران  . اداره مهاجرت هم که خر نیست می دونه و برای دیگری که واقعا مشکل داره
نویسنده باید از درد مردمش بنویسه، از حکومت خونخوار بنویسه، بنویسه اینا چه بلایی سر کشور ما و فرهنگ ما اوردن. اصلا، جواب  اقامت نمیدهد  .و کلی حالش گرفته  میگه جای من اینجا نیست ، خارج سرد و بی روح، مردم یخی و نژادپرست، بی احساس و بی فرهنگ،.....کجا و مردم  گرم و صمیمی خودمان ؟  اگه کشور ما قدر ما رو میدونست که ما الان اینجا نبودیم، من فعال سیاسی  
ام، اما مگه میشه تو ایران فعالیت سیاسی کرد ؟ نمی خوام حالش را بگیرم  ۳۰ سال است بیرون است با اینکه همیشه در حال خواندن است و از اوضاع خبر داره دلم نمیاد بگم اون ایران سی سال پیش مرد . ساکتم ولی در فکرم

 مثل گوسفندایی که زمان بچگی م تو هیات ها تو محرم سرشون رو میبریدن ساکتم، لابد اون گوسفندا بیچاره فهمیده بودن تو اون شلوغی و ازدحام فریاد زدن بیمورده! ، مثل حالا حرف بیخود است و رویای شیرین کسی را خرا نمیکنم ، در همی حال حرف میزد و حرف میزد میگفت

پسر! تو بچه با استعدادی هستی راجع به ظلم تو کشورت بنویس. کسی دیگه حوصله شعر نداره دیگه! راجع به گرونی و بی فرهنگی بنویس، راجع به من و خودت بنویس که آواره ایم اینجا!

راست میگه، فقط بعضی از  حرفهای درستش منو وادار به سکوت میکنه..


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر