فهرست وبلاگ من

جمعه، دی ۰۹، ۱۳۹۰

دلم از هر چه اسلام و مسلمان است بهم میخوره دیگه

...... سال ها پیش یک کشور اباد و خرم بود بنام انگلستان وهمه خوش و خرم بودند تا جانورانی بنام مسلمین واردش شدند و به لجنش کشیدند تا جاییکه خوده مردم بومی و مادرزاد انجا رحل دیار دیگری کردند یا به گوشه ای دور از شهر رحل اقامت کردند ،مسلمین هم چون چنان دیدند دگر پرده شرم را دریدند و حیا را با لقمه های رایگان دولتی  قورت دادند و چون خرگوشان چنان زادوولد کردند که همه جا مسلم بدیدی و مسجد چنانكه مسیح و کلیسای او هم  سوگوارانه رهه غربت بر گرفت ، چنان گشت که میهمان بر تخت میزبانش نشسته و مالک ملک بیزبان گشته و ادعای شریعت و قوانین ان را کرده و مثل پیشینیانش ره فساد و تبه کاری و ادعای مسلمانی در پیش گرفت  ، چنین بود و چنان شد که  از قضا بنده بخت برگشته ای بنام * سامی الفا * که ازارش به مورچه ای هم نمیرسید و همیشه هم از مسلمانان بدور و  مرتب در ازادگی لینک میداد و برای دوستانش جان و از دار دنیا فقط لپتاپی به عمر اخوند مسلمی  زنازاده  بنام  جنتی ،  گذرش فتاد به یک تعمیر شاپی اینترنتی که برایش جدید اپراتور سیستمی بگذارند بنام ویندوز بدون انکه روح بینوایش خبر داشته باشد که در ان خرابکده  چندین  کس از مسلمین به دزدی و دروغ و تزویر روزگار بسر می اورند ، هنگفت پولی داده و خوشحال به خانه اش پر کشید تا فردایش به ان خرابکده بازگردد و معشوقش را  که دچار  ویروسی غر یب  شده بود  با  روحی  جدید ولی اشنا به منزل اورد تا هر دو دوباره نرد عشق زنند و ازادی تبلیغ کنند ، اما چنان نبود و نشد چون به خانه در امد و به عشقش وصل شد به  فراست دریافت که عشقش را مسلمین به ارزانی کشته و کالبدی غریبه و نا اشنا و دروغین گذاشته اند ، فریاد از جگر بر کشیده و گریان به به خرابکده بازگشت و لب به شکایت گشود که ای ناکسان چه کردید با عشقم ، اما  وقتی  انان لب گشودند و برادرش !! خواندند تازه یک دیناریش افتاد که با مسلمین  سروکار داشته و دارد ، ناله ها کردی و گفتی ، های بنگر خورشید تابان را ، روز است ای سیاهکاران تخته عینک پوش .
سفیهانه تبسم بکردند به دروغ و مانند قرن ها منکر خورشید شدند و بگفتندی که بگذارش ان جسم بدون عشق و ازادی را تا صیقلش دهیم و برگردانیمش به دامنت ولی در نهان به جسمش هم رحم و مروت نکردندی و سختتر به او ضربه زدند چون ندا دادی و فریاد زدی * این است رسم مسلمانی* ،  انگاه چهل بار خورشید برامد و چهل بار برفتی  فغان و شکایتها کردی  که این حق نیست و تنها تبسمی موذیانه دیدی .
جسم خالی از عشق و ازادیش را بر سر بگرفتی و برهنه پا و گریان بخاکش سپردی .
به نهالی می اندیشید ، امیدش به نهالی  سبز بودی .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر