فهرست وبلاگ من

پنجشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۰

بی بی زبیده خانم امریکایی و دین فروشی / خودم گیر اینها افتاده ام

....يکی از اين بی بی زبيده بانو های امريکايی ؛ که يک عالمه هم زلم زيمبو به گل و گردنش آويخته بود ؛ وارد فروشگاه مان ميشود و يکراست ميآيد سراغ ما .

ما به تصور اينکه مي خواهد چيزی بخرد يا سئوالی دارد ؛ سلامی ميکنيم و يک فقره تعارف آب حمامی به ناف شان می بنديم و ميگوييم : می توانيم کمکی به شما بکنيم ؟؟


يارو لبخند مکش مرگ مايی ميزند وشروع ميکند به قلمبه گويی و بخيه به آبدوغ زدن .بعدش می پرسد : کجايی هستی ؟؟
ميگوييم : ايران .
می پرسد : آی ران ؟؟
ميگوييم : نه خانم جان ! ايران . ايران .
می پرسد : مسلمانی ؟؟
به خودمان ميگوييم : سر نا چی کم بود يکی هم از غوغه آمد ! بعد در جوابش ميگوييم : نه خانم جان ! مسلمان نيستيم !
می پرسد : ارمنی هستی ؟؟
ميگوييم : نوچ !
نيشخندی ميزند و ميگويد : لابد يهودی هستی ؟؟!!

به خودمان ميگوييم : نکند دماغ گنده مان دارد کار دست مان ميدهد ! ميگوييم : نه عزيز جان ! يهودی هم نيستيم .
می پرسد : پس چه مذهبی داری ؟
ميگوييم : لا مذهبی !!


تاملی ميکند و ميفرمايد : به چه زبانی صحبت ميکنيد ؟؟
ميگوييم : فارسی؛ انگليسی؛ اسپانيولی؛ ترکی؛ گيلکی؛ مختصری هم عربی !


ميگويد : اجازه ميدهيد از توی ماشينم چند تا کتاب برای تان بياورم ؟؟
ميگوييم : چرا که نه ؟ به کاه و کنگر کسی ضرر نمی زند که ؟؟ بقول معروف : از شما رقاصی از ما عباسی !!


خانم جوان؛ عشوه کنان از فروشگاه مان بيرون ميرود و پس از چند دقيقه با يک عالمه کتاب و مجله بر ميگردد .
کتاب ها را روی پيشخوان مغازه مان ميگذارد و شروع ميکند در باره حضرت مسيح داد سخن دادن !


کتاب ها ؛ همه شان ؛ به زبان فارسی است . يکی شان را بر ميداريم و ورق ميزنيم و يکی دو خط شان را سر سری ميخوانيم . عجب ترجمه مافنگی نيم بندی دارد .

خانم جوان ؛ که انگار بامی کوتاه تر از بام ما گيرش نيامده ؛ همچنان سر گرم موعظه است و می خواهد مرتد بی خدايی چون ما را به راه رستگاری و فلاح بکشاند . همه اش از نجات و آمرزش و رستگاری و نميدانيم اباطيل ديگر صحبت ميکند . به نظر ميآيد از آن پاچه ور ماليده هاست که از خر برهنه پالان بر ميدارد !

ما که يواش يواش دارد آن روی سگ مان بالا ميآيد ؛ چند لحظه ای به فرمايشات ايشان گوش ميدهيم و ميخواهيم بگوييم چطور است کمی آب ميل بفرماييد شايد کش بياييد !!بعد ش کتاب ها را به ايشان بر ميگردانيم و ميگوييم : ببين خانم جان ! ما نه حلوای مرده هاييم نه خورش زنده ها . نه دختر دنياييم نه پسر آخرت. نه دين داريم نه دنيا و نه اميد بهشت . در اين جهان هم نه گناهی کرده ايم که به آمرزش و رستگاری و پا در ميانی شما و مسيح مقدس تان نيازی داشته باشيم . نه اصلا دل مان ميخواهد در آن بهشتی که شما ترسيم ميفرماييد صاحب غرفه ای و قصری و حوری و غلمانی بشويم . گذشته از همه اينها ؛ وقتی ما کپه مرگ مان را گذاشتيم مگر جنازه مان را توی گور شما ميگذارند که ميخواهيد پسر خاله دسته ديزی مان ؛ يا وکيل و وصی گناهان مان بشويد ؟؟ حالا ميشود دست از سر کچل مان برداريد تا ما به بدبختی های خودمان برسيم ؟؟ تو به خير و ما به سلامت ؟؟

زنک ؛ از رو نميرود و لابد به تصور اينکه ما بيطاری را روی خر کولی ياد گرفته ايم ؛ همچنان دارد موعظه ميکند . لا کردار لابد نميداند حوضی که آب ندارد قورباغه ميخواهد چيکار ؟؟

ما از خودمان می پرسيم : يعنی رستگاری آنجهانی آدم يک لا قبايی مثل ما ؛ چه نفعی برای اين عليا مخدره دارد ؟ يعنی در آن دنيا يک غرفه اضافی گيرش خواهد آمد ؟؟
بعدش به خودمان ميگوييم : لابد تصور ميفرمايد خرک تازه ای به تور زده است و می تواند ما را هم در سلک سينه چاکان حضرت مسيح در بياورد و آنوقت کيسه گدايی اش را بيرون بکشد و جيب مان را خالی کند . يعنی فی الواقع کاه بده کلاه بده يک غاز و نيم هم بالا بده !!


وقتی زنک با لب و لوچه آويزان از فروشگاه مان بيرون ميرود ؛ ياد آن نويسنده آفريقايی می افتم که ميگويد :
ما صاحب مملکت خودمان بوديم تا اينکه سر و کله مبلغان مذهبی پيدا شد . آنها بما گفتند : چشم هايتان را ببنديد و دعا کنيد .
ما چشم های مان را بستيم و دعا کرديم
اما وقتيکه چشم های مان را باز کرديم ديديم آنها شده اند صاحب مملکت و ما شده ايم صاحب کتاب مقدس !!




منبع :گویا نیوز


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر